فریادی از سکوتِ تظلم در عالماند
ای کاش همچو چلچله آزاد بودمی
افسوس، تارهای بسته به پاهام محکماند
میآید از فرازِ زمانهای دوردست
فریادهای درد که گنگاند و مبهماند
یک سینه آه و چشمهای از اشک چشم ما
در ماتمِ سکوتِ رهایی، بسی کماند
بس رد پا به جاست در این دشت پُر ستم
از خون پاک سرخ و سیاهی که درهماند
بس سالها گذشته “حمید” و دلش چنین
غرق نوا و گریه و اشکاند و ماتماند…
حمید روزبهانی