حماسهٔ شعله

حماسهٔ شعله

تو ای هم ‌رزم و هم ‌زنجیر و هم ‌سنگر
سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار
مگر از دشنۀ خون ‌ریز دژ خیمان
مگر زین روسپی ‌خویان بد گوهر
هراسی در نهان‌ گاه روان خویشتن داری
مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است
گناه است این كه می ‌گویی
افق تار است و شب تار است و ره تار است و ناهموار
امید پیش تازی نیست در این راه ظلمت ‌بار
تو ای هم ‌رزم و هم ‌زنجیر و هم ‌سنگر نمی ‌دانی
كه جاویدان نباشد این سیاهی وین فسون ‌كاری
ندارد پایۀ دیرنده‌ گی اورنگ اهریمن
سراید این شب تاریك و غم ‌گستر
و در پایان این شب – این شب خاموش هستی ‌سوز –
و در فرجام این تاریكی تلخ و روان ‌فرسا
برآید آفتاب سرخ از خاور
تو تنها نیستی در سنگر پیكار
تو تنها نیستی رزم ‌آزما با دیو مردم ‌خوار
كه از هر گوشۀ گیتی
كه از هر كارگاه و روستا و شهر
نوای كارزار و بانگ رستاخیز می آید
تو هم برخیز و با رزمنده‌ گی پیكار خونین را پذیرا شو
به سوی مرگ هستی‌ ساز دشمن ‌سوز پویا شو!
مگر ای هم ‌ره و هم ‌رزم و هم ‌زنجیر و هم ‌سنگر نمی ‌دانی
كه در این دشت و این صحرا
درین وادی كه بر آن بال ‌های مرگ خونین سایه گسترده
در این پهنا
كه مرغان بر فراز شاخ سارانش سرود رنج می ‌خوانند
در این كشتی كه آن را ناخدایان فسون ‌گستر
به سوی ساحل بی داد می ‌رانند
در این دریای موج ‌آگین و توفان ‌زای غم ‌های توان ‌فرسا
كه اندر كارگاهانش
روان رنجبر در كورۀ بی داد می ‌سوزد
كه اندر روستا های تهی از سبزه و آبش
كه اندر دشت ‌های خشك و سوزانش
دل برزیگران چون نخل ‌های تشنۀ صحرا
بود در آرزوی قیرگون ابری
كه از آن بر درخشد آتشی و تند بارانی فرود آید
به سوی توست چشم روستایی پیرمردانی
كه زخم تازیانه پشت ‌ِشان را كرده هم چون كشت زاران پر شیار و چین
و چشم مادرانی بی نوا كاندر دل شب ‌ها
به روی كودكان خویشتن
این سبزه ‌های باغ رنج افسانه می ‌گویند
و چشم رهنوردانی ‌كه بار رنج ‌ها بر دوش و دل پرجوش و لب خاموش
در این دشت و دامان راه می ‌پویند
و چشم ژرف‌ بین قهرمانانی‌ كه اندر گوشه‌های تار زندان ها
به پا زنجیر ها و بند های آهنین بر دست عمری زنده در گورند
كه تا برخیزی و زنجیر ها را بشكنی و برفرازی
پرچم آزاده ‌گی و برفروزی آتشی
تا این خسان این ناكسان در آن بسوزند!

واصف باختری
کابل، حمل ۱۳۴۷

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *