بسکه در راه محبت بیقرارم کرده اند – مخمس میر هوتک خان پوپل زایی افغان بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح

بسکه در راه محبت بیقرارم کرده اند – مخمس میر هوتک خان پوپل زایی افغان بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح

بسکه در راه محبت بیقرارم کرده اند
آرزومند ظهور وصل یارم کرده اند
محو شوق فکر جولان نگارم کرده اند
وعده افسونان طلسم انتظارم کرده ‌اند
پای تا سر یک دل امیدوارم کرده ‌اند

در خیالت عمر ها شد چشم حیرانم چو صبح
رنگ یک خمیازه دارد عرض سامانم چو صبح
برده تاب درد جمعیت پریشانم چو صبح
هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح
تهمت ‌آلود نفس بهر چه کارم کرده ‌اند

نیست در گلزار عالم گفتگوی اعتبار
یک قلم اینجا مپرس از رنگ و بوی اعتبار
نبودم صهبای عزت در سبوی اعتبار
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند

رشته ای هستیست ما را جاده فرسنگ خویش
شعله سان هر لحظه جولان دارم از نیرنگ خویش
دامن جان سوختن تا باشدم در چنگ خویش
برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم‌ کرده‌اند

نیست راحت یک نفس در بارگاه نیستی
چون حبابم آب شد دل در پناه نیستی
آه از نو میدیی روز سیاه نیستی
من شرر پرواز عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پریشانی شکارم کرده اند

نیستم سیماب اما بیقرار حیرتم
رفته تا آرامی دل ز انتظار حیرتم
بسکه در جولانگهش آیینه دار حیرتم
من نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چتر اعتبارم کرده اند

بسکه جز رنگ گداز آرزو سامان من
رفته ام از خود مپرس از وضع سرگردان من
در تلاطم عالم افتاد از غم طوفان من
بحر امکان خون شد از اندیشه جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند

چون شفق گلگون نماید رنگ بر اعضای من
رخ به خون آغشته گردد صبح استغنای من
دوش گر بخت سیه پیچید سر تا پای من
بی‌بهاری نیست سیر تیره‌ روزی های من
انتخاب از داغ چندین لاله‌ زارم کرده‌ اند

گریه انجام دل آن مدعا خواهم رسید
در حریم راز بر کنه حیا خواهم رسید
اندرین ره باز خواهم ماند یا خواهم رسید
می روم از خود نمی دانم کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم کرده اند

دل به مهر جلوه ای حسنت نه آسان بسته ایم
ما گرفتاران به عهد عشق پیمان بسته ایم
نی بنای حیرتی نی رنگ طوفان بسته ایم
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته ایم
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده اند

رفت افغان از برم تا یار تنها مانده ام
چون سرشک از ناتوانی بی سرو پا مانده ام
اوج می گیرد همانا خاک بر جا مانده ام
بی‌ هوایی نیست بیدل شبنم وا مانده‌ ام
از گداز صد پری یک شیشه ‌وارم ‌کرده ‌اند

نویسنده: میر هوتک خان پوپل زایی افغان
به کوشش: فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
برای ویبسایت شعرستان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *