بوی یار

بوی یار

ز دور نکهت گیسوی یار می آید
نسیم نیم شبی مُشکبار می آید

هوای شور جنونیست در سرم ساقی
بیار باده که بوی بهار می آید

در انجمن چو سخن از تو در میان می آید
نفس به سینه مرا در شمار می آید

ز خویش می بردم چون فسون خواب بهار
صدای آب چو از رودبار می آید

مگر تو از سفر دور باز می آیی
که از زمین و زمان بوی یار می آید

بود که باز بگیسوی تو بیاویزم
بخاطر این هوسم بار بار می آید

نمرده در دل پژواک این اُمید هنوز
که یار باز مرا در کنار می آید

ولی چه بهره ازین نغمه های خوش که مراست
چو نغمۀ دگران سوگوار می آید

سرودها همه یکباره گنگ می گردند
غبار سرمه ازین کوهسار می آید

چو ناله ای که کبوتر ز هول باز کند
بگوش همهمۀ ازین شاخسار می آید

ز سوی کوی خرابات جای نوشانوش
نهیب خفه شو! و هوشدار! می آید

نماند زنده چو شمعی ببزم، شحنۀ شهر
برای کشتن شمع مزار می آید

وفای عهد بناموس دخت رز بجاست
هزاربار بسر گر خمار می آید

بمن مخند اگر جای گریه ام خنده
به مرگباری این روزگار می آید.

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *