غم کرده باز گریه گره در گلو مرا

غم کرده باز گریه گره در گلو مرا
این است آب رفته که آید بجو مرا
از سرکشی گذشته به من زلف یار گفت
انداخت این دویدن بیجا برو مرا
دیگر چو شانه بستۀ زلفش نمی شوم
معلوم شد تطاول او مو به مو مرا
شب خواستم که سر کنم از زلف شکوه گفت
کم سازد دماغ ازین گفتگو مرا
کوتاه کن شکایت زلف دراز او
حرفی که دل سیاه نماید مگو مرا
گردد ز حرف پشت سر خود سیاه روی
سازی اگر به کاکل خود رو برو مرا
شبها چو شمع گریه نمودم ولی چه سود
پیدا نشد ببزم کسی آبرو مرا
دارد ز بسکه بوی خط نازنین یار
زین باغ شد پسند گل نازبو مرا
بگذشته ام ز فکر دهان و میان یار
یعنی نمانده هیچ بدل آرزو مرا
بیتاب اگر چو زلف سیه روی گشته ام
داد این نتیجه الفت روی نکو مرا

صوفی عبدالحق بیتاب

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *