چکامه آفتاب

چکامه آفتاب
چند سائی زر بر این پیروزه طاق ای آفتاب
چند بیزی سیم بر نیلی رواق ای آفتاب
ما سوی الله را توئی هم دایه هم مادر پدر
هم چراغ دیده هم شمع وثاق ای آفتاب
شهسوار توسن برقی و تازی بر سپهر
چون شه لولاک بر پشت براق ای آفتاب
کعبه را مانی که بر گرد تو بینم در طواف
دخترانی گلعذار و سیم ساق ای آفتاب
دخترانت را ز خود رانی و اندر دایره
میداوانیشان چو اسبان در سباق ای آفتاب
گوئی از فج عمیق آیند در بیت العتیق
درگه تشریق بر خیل عتاق ای آفتاب
زار و سرگردان همی گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق ای آفتاب
دختران داری که با ایشان ندارد هیچکس
جرات وصل و سر پرس و عناق ای آفتاب
یا نبوده است این عروسان را به گیتی هیچ شوی
یا که شوهرشان همی داده طلاق ای آفتاب
از در بی خانمانی در جهان آواره اند
بی کفاف و بی جهیز و بی صداق ای آفتاب
راستی این دختران یکسر سر بی پیکرند
گشته آویزان بر این پیروزه طاق ای آفتاب
هر که این سرهای بی تن بنگرد یاد آیدش
میوه شاخ درخت و اقواق ای آفتاب
زهره و برجیس همچون امهات المؤمنین
نیز کیوان هست چون ذات النطاق ای آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضر می بر لوح وحی
مینگارد ز انفطار و ز انشقاق ای آفتاب
ارض چون افرشته کش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل کباب از احتراق ای آفتاب
مه بطافش چون یکی آیینه کز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدر و گه محاق ای آفتاب
کوههای آتش افشان چون دل عاشق ز هجر
سر زند او راز اصداع و شقاق ای آفتاب
نیز مریخ است همچون نوعروسی گلعذار
محفلش گلگون ز گلرویان و شاق ای آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر یکی با چند ماه
چون ملایک را بکف کاساء دهاق ای آفتاب
دیده کی دارد مجال استراق آنجا که نیست
سمع را هرگز مجال استراق ای آفتاب
در شگفتم من که از وصل تو این رعنا بتان
محترز هستند با این اشتیاق ای آفتاب
اشتیاق و احتراز ایدون به یکجا از کجا
گشته پیدا حیرتم زین جفت و طاق ای آفتاب
با جریده آفتاب این راز پیش آرم از آنک
هست صادر را ز مصدر اشتقاق ای آفتاب
تو همانا مصدری وان روزنامه صادر است
هم ازین رو با تو دارد التحاق ای آفتاب
زین سپس بر وی خطاب آرم که دانم مر تو را
هست با وی اتحاد و اتفاق ای آفتاب
ای سیاقت نیک و سبکت فرخ از من بیکران
آفرین بادت بر آن سبک و سیاق ای آفتاب
محرم اسرار خلقی کاشف آیات ملک
نیست در قولت گزاف و اختلاق ای آفتاب
خامه ات هر خام نادان را بجوشاند ز پند
منطقت باشد سعادت را نطاق ای آفتاب
این معما را ز هم بشکاف و زین معنی مرا
شادمان کن قلب و شیرین کن مذاق ای آفتاب
اندهی اندر دلم باشد که از تشویر آن
در جگر خون در گلو دارم خناق ای آفتاب
نیشتر دارم درون سینه و چشم و جگر
همچو مستسقی که در ثرب و صفاق ای آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند و بدبختانه برد
سوی نیشابور و سمنان از عراق ای آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا کند
بسته در زنجیر تکلیفات شاق ای آفتاب
خاطرم با عیش همچون خضر با موسی ز خشم
از جگر زد نعره ی هذا فراق ای آفتاب
کاشکی زان پیش کایم در وجود از مام دهر
یافتی زهدان گیتی اختناق ای آفتاب
گر ز مصحف آیه لما تجلی ربه
خوانده ای تا آیه لما افاق ای آفتاب
من یکی طورم که از حب الوطن پر نور شد
وز شراره غیظ دارد احتراق ای آفتاب
من بیاران در وفاقستم ولی یاران من
هیچکاریشان نباشد جز نفاق ای آفتاب
من به غم دست و گریبانم ولیکن همرهان
با مراد خویش دارند اعتناق ای آفتاب
هر چه سایم جبهه اندر خاک ایشان بر زمین
نشنوم جز گفته ی ک . . . رم بطاقای آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شمر
هست تحمیلات من مالایطاق ای آفتاب
گفت در قرآن یساق المجرمون فی النار لیک
گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدول
نیست برهانی قوی تر از چماق ای آفتاب
هر که این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف
یابد اندر جمع محکومان لحاق ای آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق و راه ارتزاق ای آفتاب
مسکنی دارم بسان خانه مجنون خراب
نه فضا دارد نه در دارد نه طاق ای آفتاب
خاک می بیزد به تابستان ز بامش بر سرم
برف می بارد به دی مه بر وثاق ای آفتاب
عنکبوت و عقربش چون پیرهن چسبد بتن
مار چون زنجیر می پیچد بساق ای آفتاب
هفت مه بی ماهواره مانده در بیغوله ای
از عطش بریان ز جوع اندر فواق ای آفتاب
جامه ی زفت و سطبر از رشک و رشمیز و شپش
یافته بر سطح جلدم التصاق ای آفتاب
این قبا بر قامتم کوتاه و تنگ و نارسا است
همچو پیراهان عوج بن عناق ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را
تا طرازد از گلش بیت البزاق ای آفتاب
چار مادر خود تو پنداری ز من بیگانه اند
هفت آباء نیز کردستند عاق ای آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
میشود چون شیر بر رویم براق ای آفتاب
هر زمان گوید بترکی «یدی ای در گز میشم
لوت و چیلپاق باش آچق بالین ایاق » ای آفتاب
نه پلاسم وار نه یورغان نه متکا نه توشک
نه خوراکم وار نه پالتار نه یاتاق ای آفتاب
نه یمورطه گور میشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هریسه یمیشم نه قیقناق ای آفتاب
قارنمی دولدور میشم موتدن شلمدن یارمه دن
غاز ایاغی دن کلمدن اسپناق ای آفتاب
لولئین خواهم همی گوید که «ایندی چخمشن »
آب خواهم گویدم «ایچدون بیاق » ای آفتاب
ای عجب شد جای من در قعر هفتم خاکدان
جای بد خواهم، بر از هشتم طباق ای آفتاب
کاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفیان اندر سیاق ای آفتاب
چرخ چون مرد بدیعی بی مراعات نظیر
هست با من در تضادی بی طباق ای آفتاب
روزگارم را که همچون ارده شیرین بود و خوش
ترش و تاری کرد چون آش سماق ای آفتاب
لیس لی فی الارض غیرالله وال او ولی
لیس لی فی الدهر غیرالله واق » ای آفتاب
یا رقیبانی که می نازند بر دنیا بگو
مالکم فان و ما لله باق » ای آفتاب
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *