قصه گیسوی لعبتان طرازی

قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *