قصه من، قصه تو و قصه همه زنان افغانستان

قصه من، قصه تو و قصه همه زنان افغانستان

در آیینه نگاهی می کند برمُردنش یک زن
و می لرزد به آهنگ شکستن در تنش یک زن
به لب دارد سرود خشم مردان را به جیغِ بغض
سکوتش را برد تا لحظه ی جان کندنش یک زن
به آتش می کشد هر تار گیسو را به حکم دین
هزاران بار می سوزد میانِ خرمنش یک زن
چه دانه دانه می ریزد ز دستِ سر نوشتِ خویش
هراسان است در هر سو برای چیدنش یک زن
چو مروارید اندازد به گردن اشک هایش را
نشان دست شوهر داشت زیب گردنش یک زن
میان آب و آتش می رود در آشپزخانه
نشسته روبه روی خستگی این دشمنش یک زن
زهر رگ خونِ او بیرون زند از تیغ بی رحمی
دو چشمش خیره,گم گشته میانِ روزنش یک زن
شگوفه باختری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *