کسیکه مانده به بند لباس زندانیست

کسیکه مانده به بند لباس زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون
همین بسست که من شهری او بیابانیست
زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
بهر دیار که بارندگیست ارزانیست
بهار آمده یارب چه رهن باده کنم
مرا که جامه عیدی قبای عریانیست
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانیست
کلیم دعوی دل را بزلف یار ببخش
دگر مپیچ بران، عالم پریشانیست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *