کوچه‌های شرق دلتنگ اند

کوچه‌های شرق دلتنگ اند
آرزو‌های بزرگ ذهن‌ها سنگ اند
پنجره رسواست
مهره‌های پشت شب از هم گسسته
ماه بیمار است
درد هندوکش دو چندان است
خواب آزادی پریشان است
گرچه دراین فصل‌ها از عشق بابی نیست
از شهامت بازتابی نیست
من ترا می‌خوانم ای پامیر
یار دریا‌ها
آشنای سرفرازِ مهربان‌باران
من ترا
می‌سرایم سبز
ای بلند‌آوا‌تر از ناجو
خشمِ چین را در جبین بشکن
خامشی‌ها را نگین بشکن
با من از انگشترِ تاریخ
جلوه کن در کلک‌های روزگار
من ترا می‌نالم ای پامیرِ حیران، ای تماشاگر
فارسی تنها نمی‌ماند فال، تنهاییست
در کهنه‌گاهِ زنده‌گی، تمثال، تنهاییست
گه می‌شود شهمامه گه سلسال، تنهاییست
پا می‌کشد از پشت ویترین زمان اما
تا می‌گشاید از حقیقت بال، تنهاییست
تا پله پله بشکند گیسوی رودابه
در بام بام ِ شاهنامه زال، تنهاییست
می‌خواستم باشد خیابانی پر از عابر
اما دلم پسکوچۀ بی‌حال، تنهاییست
این بار از سیمای مونالیزه بگشودم
اشکی و لبخندی و دیدم فال، تنهاییست
گفتم که یابم جلد جلدِ خویش را اما
چشمت رمانِ مغلقِ صد سال تنهاییست
خالده فروغ
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *