فلسطین

فلسطین
سنگ را می‌شناسی و دعا را
کابل!
رنگ را می‌شناسی و ریا را
گدایند شاهانت
بی‌قهرمان!
سرسختی چونان سنگ
چتری می‌شوی کودکانت را
اما تیرباران…
حقیقتت را می‌شوی زبان
اما مشت‌های غولان…
در طوفان بی‌هیچکسی ایستاده‌ ای
زنی،
آقایان جهان می‌کشندت، اما زنده‌‌ ای
فرعون‌های طاعون زده آتشت می‌زنند
آواره‌گی غمگین!
در کوچه‌های خود گمی
تنها ترین!
سنگ را رها مکن
دعا را قضا
نه پیلی خواهد داشت و نه طیاره‌یی اسراییل
تانک‌هایش خانۀ بازی کودکانت
و بمب‌هایش تنها سنگ‌هایی در دست‌های تاریخ
خدا تولدی دوباره خواهد یافت پاییز آمده‌ ست که برهم زند مرا
در رگ رگم رگم بدود دم زند مرا
زخم بهار در تن و جانم شگفته است
پاییز آمده ست که مرهم زند مرا
با شادمانی ارچه ندارم میانه، او
در رود بیکرانه گی غم زند مرا
آبی نمانده غرقم در اشک‌های خود
پاییز سویم آمده و سم زند مرا
حوای عاشقانۀ شهر بهشت من
از راه جاودانه گی آدم زند مرا
اما درخت عشق منم پرچمم بلند
او با چهِ زیادیِ خود کم زند مرا
داعش شود بیاید و ویرانگری کند
با دست‌های سربی خود بم زند مرا
اما درخت عشق منم پرچمم بلند
پاییز می تواند برهم زند مرا
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *