تا دیده دلم عارض آن رشک پری را

تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه دیوانه‌گری را
چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آنکه کند پیشه خود بی هنری را
شب تا به سحر در طلب صبح وصالت
بگرفته دلم دامن آه سحری را
در عصر تمدن چون توحش شده افزون
بر دیده کشم سرمه عهد حجری را
یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد
کز رشک چو من جلوه دهد خون جگری را
از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد
رسوائی و آوارگی و دربدری را
تا فرخی از سر غم عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بی‌خبری را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *