اندوه

اندوه
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفس‌های غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می‌بارد
در شب دیوانهٔ غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده‌ای دارد
در شب دیوانهٔ غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت‌هاست
همچنان می‌بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *