من نمی گويم به عالم روزگار از من نشد

من نمی گويم به عالم روزگار از من نشد
هرچه شد از من مگر افسوس يار از من نشد
گل زد از داغ فراقش سينهء مجروح من
گشت يار هرکسی آن گلعذار، از من نشد
بر دلم اميد ياری حيدری زان يار بست
در خزان چون گردد از من در بهار از من نشد
جانکنی ها من نمودم گشت خوراک دگر
باغبان بودم مگر سيب و انار از من نشد
با حريفان باختم يک دو نبردم ای دريغ
شب سحر گرديد، ميدان قمار از من نشد
عاقبت گشتم فرار بالامرغاب عشقري
بخت واژونم ببين يار و ديار از من نشد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *