این چهره ،که در آیینه پیدا نمیشود

این چهره ،که در آیینه پیدا نمیشود
نوری از او یقین که هویدا نمیشود
یک برگ اگرچه سبز ترین است رنگ او
اندر بساط باغ تسلا نمیشود

باشد اگر هدف صدف عقل رابه کار
هیچگونه “باید”-اش سر”اما” نمیشود
تصمیم اگر ،که قدر کند ساعت نفس
زنهار از این دقیقه به فردا نمیشود
در آب چون چراغ مصفا به .کف عین
گوهر برای چشم معما نمیشود

پوسیده سیب و حندل کرم خورده ای
از بهر مشتری سر و سودا نمیشود
ای آنکه از فروتنی افتاده ای به راه
دیگر سر غریبی تو بالا نمیشود

شاعره رحیم جان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *