خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح

خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنی‌کسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن‌ که ندید عبرت دلشکن
به‌کجاست فال طرب زدن‌که به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بی‌جگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوت‌پر و تهی غم‌خشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشه‌ای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو می‌کشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چه‌کشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفل‌کرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازه‌کن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقه‌گر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می ‌گهر نکشد قدح
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *