تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتشزدهام، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام
چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بیسر و پایی به سر و پای من است
حضرت ابوالمعانی بیدل رح