صبح است و ما دماغ تمنا رسانده‌ایم

صبح است و ما دماغ تمنا رسانده‌ایم
چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رسانده‌ایم
گل می‌کند ز شعلهٔ خاکستر آشیان
بال شکسته‌ای که به عنقا رسانده‌ایم
ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است
آیینهٔ نفس به مسیحا رسانده‌ایم
کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک
خود را به پای آبله فرسا رسانده‌ایم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است این که نشئه دو بالا رسانده‌ایم
آیینهٔ جهان لطافت کدورت است
نقب پری ز شیشه به خارا رسانده‌ایم
در هر دماغ فطرت ما گرد می‌کند
هر جا رسیده است‌ کسی ما رسانده‌ایم
شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت
این است کلفتی‌ که به دریا رساند‌ه‌ایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است
آیینه خانه‌ای به تماشا رسانده‌ایم
از بس تنک بضاعت دردیم چون‌ گهر
یک قطره اشک بر همه اعضا رسانده‌ایم
گر مستی‌ات شکست دو عالم به شیشه کرد
ما هم دلی به پهلوی مینا رسانده‌ایم
بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس
کامروز نارسیده به فردا رسانده‌ایم
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *