تارَکم زخمِ صد تبر دارد، خوانده ای نقشِ آشنایش را
من نیفتاده ام زپا هرکز، _کَی؟ _ کجا؟ رفتم انتهایش را
کوه و کوتل اگر مِه آلود است، آسمان گر سیاه و پر دود است
دلِ مشتاقِ من که می داند، غمِ دشوارِ مبتلایش را
کس نپرسیده از من این تقدیر، که سرانجامِ کارِ من چونست
ذهنِ من خوب می شناسد لیک، خطِ پایانِ اقتدایش را
نیمه شب با ستاره دمسازم، میروم تا پگاه و می سازم
روزگاری که در من آغازید، مسِ منظور، کیمایش را
ای همایِ پریده از شانه
تا رفاقت نمانده در خانه
برده ام با خودم غریبانه
از قفایِ تو روزگارم را، رهرو و راه و رهنمایش را
حالیا دردِ من عجیبه شده، چون تو در دور ها، غریبه شده
سرنوشتم چو است دوریِ تو، خوش به حالم که این نصیبه شده
سنگِ نجوایِ من اگر سخت است، در درونم نهان نمی ماند
این چه دردیست هر چه می خواهم، خامش و بی فغان نمی ماند
کودکِ اندرون من را نیز با خودش مویه می دهد هر شب
گویی بیمارِ کهنه دردی هست، پر ز هزیان و غرقه اندر تب
سر برون کن ز ذهنِ من دردا، چقدر زخم می زنی در من
گرگِ خونخواره ای بگوی مگر، چنگ و دندان فگنده ای در تن
آسمان تیره گشته و تاریک، زندگی غرقِ حزن و اندوه است
غصه افتاده رویِ شانۀ من، سخت و سنگین مثلِ یک کوه است
سایه ام در کنارِ من از شب، ضجه می خواند و عذاب شده
تا نمودار هایِ امیدش، آن سویِ دشت ها سراب شده
سایه ام گردِ خویش می پیچد، دره ای ذهن او پریشانیست
گویی در تار و پودِ سودایش، بافته درد و اضطراب شده
او که همزادِ خامشم بوده
هوشِ من بوده بیهشم بوده
حال و احوالِ سرخوشم بوده
مثلِ رویایِ نا مُحَقَق من، افتاده ست و غرقِ خواب شده
شکِ موهوم در کنارۀ من، می کَنَد موی و می خراشد روی
مثلِ آواره ایست سرگردان، لایِ ذهنم پر التهاب شده
می دوم در خودم چو سرگردان، چشم هایِ تو هم به دنبالم
می خزد در مسیرِ آمد و شد، بی خبر زینکه چون عتاب شده
دوری، آن شکِ گنگ و موهومست، کز نگاهِ تو می تکد در ره
حس کنم کان نگاهِ سرگردان، مثلِ رویایِ بی حساب شده
می کشم چون غریوِ تنهایی، می کَشَد او مرا در آغوشش
می هراسد ز سرخ گونِ شفق، می هِراسد که انقلاب شده
می پرم ناگهان من از خوابم، می تپد بی شمار دل به قفس
می کَشَد ناشیانه و لرزان، از درونگاهِ سینه تند نفس
می نشینم به رویِ بسترِ خویش، شب سیاه است و بیم می کارد
باد هوهو زنان به بیرون ها، آسمان تند تند می بارد!
محمد اسحق فایز
۲۶ جوزا ۱۴۰۱
کابل