مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد

مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *