مختارنامه – عطار نیشابوری
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل
ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل آنرا که به جانان سر موئی پیوست جاوید زبان بریدن آمد حاصل
دوش از برِ من یار گریزان میرفت
دوش از برِ من یار گریزان میرفت ناکرده صبوح صبح خیزان میرفت صبح از لبِ او خنده زنان میآمد شب از چشمم ستاره ریزان میرفت
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست جان نیست که این حدیث دریافته نیست آن قوم که دیبای یقین بافتهاند دانند که این…
دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود
دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود ور زنده شود جان به لب آورده شود اشکی که ز سوز میفشانم چون شمع باز…
دل در غم همدمی بفرسود و نیافت
دل در غم همدمی بفرسود و نیافت میجست مراد و مینیاسود و نیافت فرمان بر و باده خور که عمری است که دل در آرزوی…
دل تحفهٔ دلنواز نتوان آورد
دل تحفهٔ دلنواز نتوان آورد دل کیست که جان فراز نتوان آورد خواهی که جمال دوست در چشم آری دریا به سکرّه باز نتوان آورد
درویشی چیست مست و مفلس بودن
درویشی چیست مست و مفلس بودن بیخود خود را ز خویش مونس بودن انگشت به لب باز نهادن جاوید همچون ناخن زنده و بیحس بودن
دردا که دلم را تن بَطّال بکشت
دردا که دلم را تن بَطّال بکشت مهدی مرا به ظلم دجّال بکشت در بادیهای، چراغکی میبردم یک صر صر تند آمد و در حال…
در هر سخنی که سر بدان آوردم
در هر سخنی که سر بدان آوردم تا سر ننهم دران سخن سرکردم آخر چه دلی بود که آن خون نشود دردش نکند این سخن…
در قرب تو گر هست دل دیوانهست
در قرب تو گر هست دل دیوانهست جان را طمع وصال تو افسانهست چون هرچه که هست در تو میباید باخت سبحان الله! این چه…
در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست
در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست قربان تو گردم که جز این کیشم نیست بردی دل من به زلف و بندش کردی زانست…
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت
در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت مردانه میان جمع میباید باخت من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی سر در آتش چو شمع…
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو تا…
در راه طلب مرد بهمت باید
در راه طلب مرد بهمت باید یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید ور روی نمایدش جمالی که مپرس چشمش به ادب دلش به حرمت باید
در حبسِ وجود از چه افتادم من
در حبسِ وجود از چه افتادم من کز ننگِ وجود خود بیفتادم من چون من مردم به صد هزاران زاری از مادرِ خویشتن چرا زادم…
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم وز استسقا درین بیابان مردم چون دانستم که زندگی دردسرست خود راکشتم به درد و حیران مردم
خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا
خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا در کار کشید بدخوئی تو مرا تلخی تو نیست شوربختی من است شیرینی آن ترش روئی تو مرا
خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون،
خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون، در پرده نشینی و کم آیی بیرون، چون موی که از خمیر بیرون آید، از هژده هزار عالم…
چون وصل نیامد به کسی اولیتر
چون وصل نیامد به کسی اولیتر بی همنفسی هر نفسی اولیتر چون نیست به وصل او رسیدن ممکن در هجر گریختن بسی اولیتر
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو
چون هر مویم نوحه گر آید بی تو وز هر سویم ناله برآید بی تو گلگون سرشکم که همی تازد تیز ای بس که به…
چون نیست امید غمگسارم نفسی
چون نیست امید غمگسارم نفسی پس من چکنم با که برآرم نفسی تا دور فتادهام ازان شمع چو گل چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چون مرغ دلم به دام هستی در شد چندانکه طپید بند محکم تر شد وز بی صبری و بی قراری جانم از بس که بسوخت…
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو صد گونه بلا اگر به رویم بارد آن روی ندارم که…
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم
چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم تا دست در آن کمند پُر خم نزنم ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم تا همچو سر…
چون دوست به دست روح، پیغامم داد
چون دوست به دست روح، پیغامم داد بالای دو کون برد و آرامم داد کاری که درون پرده انجامم داد از لطف برون پرده هم…
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم
چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم آخر چو تو با منی و من با تو…
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا دیوانگی آورد به زنجیر مرا چون کار به علّت نکنی با بد و نیک ترکِ بد و نیک گیر…
چندین در بسته بی کلیدست چه سود
چندین در بسته بی کلیدست چه سود کس نام گشادن نشنیدست چه سود پیراهن یوسف است یک یک ذرّه یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم
چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار گویی که هزار…
جز بیذاتی لایق درویشان نیست
جز بیذاتی لایق درویشان نیست جز بیصفتی در صفت ایشان نیست تو نیز ز هر دو کون درویش بباش کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست
جانی است درین راه خطرناک شده
جانی است درین راه خطرناک شده تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده بس رهگذری که بگذرد بر من و تو ما بیخبر…
جانا! غم تو فکند در کوی مرا
جانا! غم تو فکند در کوی مرا چون گوی روان کرد به هر سوی مرا گر آه برآرم ازدل پرخونم خونی بچکد از بن هر…
جانا ز میانِ من و تو دست کراست
جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه…
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن
جان نتواند ز عشق بر جای بُدن تن نتواند زعشق بر پای بُدن کاری عجب اوفتاد ما را با تو نه روی گریختن نه یارای…
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت
جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت دل دیده براه، جز برای تو نداشت یا رب سگ نفس را به صد درد بسوز کاین ناکس…
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست
تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست از سایهٔ خویش در حجابیم همه کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ…
تاکی بی تو زاری پیوست کنم
تاکی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شراب عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گهی هست کنم وقت است که…
تا کی هنر خویش پدیدار کنی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا کی بینم به هر دمی تیماری تا چند کشم به هر زمانی باری چون عمر شد و ز من نیامد کاری آخر در گیرد…
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست امروز منم هر نفسی دست به دست از…
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا
تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا سودا چه پزی که کارخام است ترا تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان دُردی خرابات حرام است…
تا چند ز نیستی و هستی ای دل
تا چند ز نیستی و هستی ای دل در هر دویکی مقام ورستی ای دل در بُعد، اگر رونده خواهی بودن به زانکه به قُرب…
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم
تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم وز بهرِ گریختن میان دربستیم خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم چون اهل ندیدیم زبان دربستیم
تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو
تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو از کس سخنی به صدق نپذیری تو هر لحظه که بیحضور او خواهی بود کافر میری آن…
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش
پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ لختی بطپید و عاقبت گشت خموش
پروانه به شمع گفت چند افروزی
پروانه به شمع گفت چند افروزی خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی هر لحظه سری دگر برآری در سوز ای شمع برو که سرسری…
بی عشق تو زیستن دریغم آید
بی عشق تو زیستن دریغم آید جز از تو گریستن دریغم آید چون نیست ز نازکی ترا تاب نظر در تو نگریستن دریغم آید
بنیاد جهان غرور و سوداست همه
بنیاد جهان غرور و سوداست همه پنهان نتوان کرد که پیداست همه چه رنج بری که حاصل عمر در آن تا چشم کنی باز دریغاست…
بگذر ز خیال آن و این، کار اینست
بگذر ز خیال آن و این، کار اینست بگشا نظر جمال بین، کار اینست گر جیم جمال یافت در جهان تو جای در میم مراقبت…
بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست
بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست رنجوری را سبب نمیدانم چیست پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست کاریست عجب عجب نمیدانم چیست