چون خواهم رفت بی تو چندین منزل

چون خواهم رفت بی تو چندین منزل کز دست شدم هم به نخستین منزل مهستی گنجوی

ادامه مطلب

صابرا نامه گرامی تو

صابرا نامه گرامی تو روح افسرده را روان بخشد مسرع کلک تو به فن ادب روشنی بر ظلام جان بخشد «مهستی» را کلام شیوایت راحت…

ادامه مطلب

صحبت بی خرد،سخن دان را

صحبت بی خرد،سخن دان را هم به کردار گاو بد باشد گر چه بسیار شیردوشی ازو آخر کار او لگد باشد مهستی گنجوی

ادامه مطلب

طیبتی نیک گویمت بشنو

طیبتی نیک گویمت بشنو رسم مردی مجوی از معنون هر چه تنگ است دست بخشش او به همان حد گشاد دارد کون مهستی گنجوی

ادامه مطلب

گر بیفتد یکسر موئی ز خاتون زمان

گر بیفتد یکسر موئی ز خاتون زمان بس گنه آویزه دارد بی ریا و ریب و شک آنچه حیوانست از تأثیر او . . ….

ادامه مطلب

مناظره ادبی

مناظره ادبی مؤلف تذکره آفتاب عالمتاب درباره مهستی میگوید: در موزونی طبیعت و قد و قامت و تناسب اعضا و لفظ و معنی و حسن…

ادامه مطلب

پوستینی بخواستم از تو

پوستینی بخواستم از تو تا زمستان بسر بریم در آن حرمت ما بر تو بود چنانک حرمت پوستین بر تابستان بده ای خواجه پوستینم هین…

ادامه مطلب

آخر زمان که طبع حکیمان نگون شود

آخر زمان که طبع حکیمان نگون شود سه صد حکیم مر جلبی را زبون شود آن دزد دام دان که طلبکار ماهی است و آن…

ادامه مطلب

باید سه هزار سال کز چشمه حور

باید سه هزار سال کز چشمه حور تا کان گهر گردد و یا معدن زر شاها تو به یک سخن کنار و دهنم هم معدن…

ادامه مطلب

ندانم ترا «تاج دین» یاد هست

ندانم ترا «تاج دین» یاد هست که بر خط تو ماه سر می نهاد ملک خسرو خاندان رسول که قیمت ترا صد گهر می نهاد…

ادامه مطلب

بس سپوزید خواجه خاتون را

بس سپوزید خواجه خاتون را اول روز تا به آخر شام دیو شهوت به لب گزید انگشت ته کشید آب غسل در حمام مهستی گنجوی

ادامه مطلب

از جماع نره خر بر ماده خر

از جماع نره خر بر ماده خر رغبتی بر طبع خاتون اوفتاد با عمود شوهرش در نیمه شب از جلو آویخت در . . .ون…

ادامه مطلب

بخدائی که . . . ن

بخدائی که . . . ن فرض کردست بندگی کردن که مرا مرگ خوشتر از آنک این چنین با تو زندگی کردن مهستی گنجوی

ادامه مطلب

آن دزد چون بود که به خانه درون شود

آن دزد چون بود که به خانه درون شود خانه ز بیم دزد ز روزن برون شود خانه روان و دزد طلبکار خانگی چون خانه…

ادامه مطلب

از رسول بزرگ، واعظ شهر

از رسول بزرگ، واعظ شهر گفت روزی حکایتی خندان که بروز قیام حی قدیم چون دهد امتزاج چار ارکان هر چه از کافر و مسلمان…

ادامه مطلب

در این زمانه عطا و کرم مخواه از کس

در این زمانه عطا و کرم مخواه از کس چرا که نقش کرم بی ثبات شد چون یخ نشان جود چو سیمرغ و کیمیا گردید…

ادامه مطلب

در آن شه ره دیو کز پس نهیب

در آن شه ره دیو کز پس نهیب فرشته چو طاوس پر می‌نهاد غلامان مخدوم فردوس را از اسبی که پی بر قمر می‌نهاد به…

ادامه مطلب

شبی بطنز گفتم بخواجه پور خطیب

شبی بطنز گفتم بخواجه پور خطیب نس فراخ چو بینی ز خشک و تر بفرست اگر ز علت پیری ز مردی افتادی بعاریت بر خاتون…

ادامه مطلب

درد هجران تو خون کرد دلم

درد هجران تو خون کرد دلم ثم اجری الدم من آماقی ساقیم داد از آن درد خلاص احسن الله جزاء الساقی مهستی گنجوی

ادامه مطلب