فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة اوحدالدین کرمانی
دانی که چرا سیاه گشت آن رخسار
دانی که چرا سیاه گشت آن رخسار من باز نمایم سبب آن هشدار او زآتش رخسار دلم را می سوخت دود دل من درو رسید…
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده
ساقی به صبوحی می ناب اندر ده مستان شبانه را شراب اندر ده مستیم و خراب در خرابات فنا بانگی بده و [باز] خراب اندر…
گر دیدهٔ تو بتافت کامل مردی
گر دیدهٔ تو بتافت کامل مردی باید که تو را ازو نشیند گردی این قدر یقین دان که در اینجا کس نیست کاو درخور حال…
هر چند کسی نیست که هست الّا او
هر چند کسی نیست که هست الّا او باید که تو فرق بینی از خود تا او با او بودن خوش است لیکن بی خود…
ابروت که آسمان بیاراید ازو
ابروت که آسمان بیاراید ازو خورشید چو با هلال بنماید ازو روزم شب گشت رسم عیدی بفرست خرمای لبت که بوی شیر آید ازو اوحدالدین…
آنها که فلک وفا نکرد ایشان را
آنها که فلک وفا نکرد ایشان را وصل من و تو بد اوفتاد ایشان را خواهند مرا زخدمتت باز بُرند یارب که زبان بریده باد…
با ما خبری نداری ای بینایی
با ما خبری نداری ای بینایی از روی تو گل همی کند رعنایی گر تو رخ خویش را به گل بنمایی چون بلبل مست گل…
تا بتوانی ضد خداوندی گیر
تا بتوانی ضد خداوندی گیر با صبر بکوش و کنج خرسندی گیر خواهی که همیشه نیک باشد کارت از بد ببُر و به نیک پیوندی…
در پختن سودای تو چون من خامم
در پختن سودای تو چون من خامم توسن شد و بی ثبات طبع و گامم انگشت نمای جمله خاص و عامم ای دوست ببین کز…
سلطان خودم خدمت سلطان نکنم
سلطان خودم خدمت سلطان نکنم وز بهر دو نان خدمت دونان نکنم نفس سگ من بِدَست و من سگبانم از بهر سگی خدمت سگبان نکنم…
گر نام نباشد به جهان ننگ اینک
گر نام نباشد به جهان ننگ اینک ور صلح نباشد به جهان جنگ اینک ساقی می لعل و ارغوان رنگ اینک ای هرکه نمیخورد سر…
نفس سره ام همّت گردون نکشد
نفس سره ام همّت گردون نکشد رگ از تن من به جز فریدون نکشد سالوس نمی کنم ولی گر بکنم سالوس کنم که گاو گردون…
از خوردن باده دوش حالم بگرفت
از خوردن باده دوش حالم بگرفت ساقی به دو دست هر دو بالم بگرفت زین پس من و شاهدان و میخانه و می کز خرقه…
او را خواهی، بگیر یک دم کم خود
او را خواهی، بگیر یک دم کم خود در عالم او کی رسی از عالم خود هر دم گویی که من ملولم چه کنم ای…
با قوّت پیل مور می باید بود
با قوّت پیل مور می باید بود با ملک دو کون عور می باید بود مردم به ادب رسند جایی که رسند می باید دید…
پرسید زدل دیده که گر ناشادی
پرسید زدل دیده که گر ناشادی در من ره خونابه چرا نگشادی دل گفت تو جرم خویش بر ما چه نهی در دام بلا به…
در خدمت مخلوق امانی نبود
در خدمت مخلوق امانی نبود جز دردسر و کندن جانی نبود مخلوق پرست جز گدایی نبود آزادی به و گرچه نانی نبود اوحدالدین کرمانی
شش پنج کسی زند که بازی داند
شش پنج کسی زند که بازی داند و اندازهٔ کوتاه و درازی داند از چشمهٔ معرفت کسی آب خورد کاو عبرانی و ترک و تازی…
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد هر تار به دست دادخواهی باشد جز زلف و رخت هیچ سالی ندهد یک شب که درازتر زماهی…
هان ای ساقی درافکن آن باده به جام
هان ای ساقی درافکن آن باده به جام باشد که شوم پخته از آن بادهٔ خام سرمست به کام دل بپویم دو سه گام تا…
از بس که غم دنییِ مردار خوری
از بس که غم دنییِ مردار خوری نه کار کنی و نه غم کار خوری سرمایهٔ تو از همه عالم عمری است بر باد مده…
ای دوست اگر گوهر کان میطلبی
ای دوست اگر گوهر کان میطلبی در بوتهٔ دل نقد روان میطلبی تصعید یقین میکن و تقطیر سرشک گر زانک ز کیمیا نشان میطلبی اوحدالدین…
بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش
بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش در گوش بگوی این سخن پنهانش کان شیفته را کز تو فلک دور افکند یاد تو همی کرد…
ترکی مکن ای ترک خطایی با من
ترکی مکن ای ترک خطایی با من نادیده خطایی به خطایی با من زین پس به خطت من به خطا پا ننهم گر زانک به…
در دست مگیر سخت مال دگران
در دست مگیر سخت مال دگران کاین مال تو هست پایمال دگران امروز بخور، ببخش، فردا چو روی حال تو چنان شود که حال دگران…
سهل است مرا یاد تو افزون کردن
سهل است مرا یاد تو افزون کردن یا دامن دل را سگ پرخون کردن این آسان است لیک بس دشوار است سودای تو از دماغ…
گفتم اثری از غم تو می باید
گفتم اثری از غم تو می باید وآنگه پس از آن اگر بمیرم شاید گفتا هوسی به خاک می بنمایی غم دست به خون چون…
می آید و بی دل دو هزار از چپ و راست
می آید و بی دل دو هزار از چپ و راست می دید نهانی که که افتاد و که خاست برطرف کمر نبشته از زر…
آباد خرابات ز می خوردن ماست
آباد خرابات ز می خوردن ماست خون دوهزار توبه در گردن ماست زان میکنم این توبه و زان میشکنم کآرایش توبه از گنه کردن ماست…
ای باد اگر گذر کنی بر صرصر
ای باد اگر گذر کنی بر صرصر از من سخن[ی] به یار سیمین بربر کاو گفت تو را که ای بت حیلت گر گر هست…
این راز درونی مشمر کاری خرد
این راز درونی مشمر کاری خرد کاین جای نه صاف می گذارند و نه دُرد دنیاداری و آخرت خواهی برد آن به باشد چو آخرت…
جان را دگر اقبال ز در باز آمد
جان را دگر اقبال ز در باز آمد دل را دگر آبی به جگر باز آمد حاسد چو مرا بدید اکنون گوید کان «اوحد» شوریده…
در راه توَم گر زیم و گر میرم
در راه توَم گر زیم و گر میرم دل بر که نهم چون زتو دل برگیرم پیری بر رحمت تو قدری دارد چون بر در…
سیمین زنخت که حسن خواند استادش
سیمین زنخت که حسن خواند استادش آوخ که ستاره در وبال افتادش زآن پیش که بس توبهٔ ابدال شکست پشمینه که پوشید مبارک بادش اوحدالدین…
گفتم که شبی با تو توانم دم زد؟
گفتم که شبی با تو توانم دم زد؟ ابرو ز سر خشم خم اندر خم زد گفتم بخرم به زر وصالت روزی لعلی بگزید و…
من مهر تو در میان جان بنهادم
من مهر تو در میان جان بنهادم تا مهر تو در سر زبان بنهادم تا دل زهمه جهان کرانه بگرفت پا از سخن تو در…
الریح مع العود ترد بالبال
الریح مع العود ترد بالبال عودوا فلعلّ مصلحُ احوالی لاتبعد اخضرا رعود الباب و الراح مع العود یداوی حالی اوحدالدین کرمانی
ای سوخته و ساخته در کار تو من
ای سوخته و ساخته در کار تو من ای جان و دلم باخته در کار تو من عقل و خرد و هوش و دل و…
بخشش نکند به جز که مولای دگر
بخشش نکند به جز که مولای دگر جان دل ندهد به جز دلارای دگر گنجشک صفت جز به پر خویش مپر پرواز مکن به بال…
جزعت به کرشمه چون کند عهدی نو
جزعت به کرشمه چون کند عهدی نو خواهم که کنم پیش رخت جان به گرو گوید چشمت به غمزه برخیز و برو گر مست نئی…
در راه کرم کوه به کاهی بخشند
در راه کرم کوه به کاهی بخشند صد گونه گناه را به آهی بخشند آن روز که خلعت سعادت پوشند صد مجرم را به بی…
شاد است همه عمر نکوخواه از تو
شاد است همه عمر نکوخواه از تو دشمن کور است گاه و بیگاه از تو عیش خوش ما بی تو ندارد آبی سلطان وجود لوحش…
گفتم طربی به صد دل و دین بخرم
گفتم طربی به صد دل و دین بخرم هان تا که فروشد، من مسکین بخرم جایی برسید درد دل، گر یابم مرگی به هزار جان…
هر خسته که در مصطبه مسکن دارد
هر خسته که در مصطبه مسکن دارد دودی زمن سوخته خرمن دارد هر جا که سیه گلیم و آواره دلی است شاگرد من است و…
اسرار خرابات کسانی دانند
اسرار خرابات کسانی دانند خود را زوجود خویش بیرون دانند بر صدر خرابات نشیند هشیار پر کرده شراب وصل می گردانند اوحدالدین کرمانی
ای ساقی از آن بادهٔ دوشینه بیار
ای ساقی از آن بادهٔ دوشینه بیار کاندر سر من هست از آن باده خمار مستی چو مرا زخویشتن برهاند آن به که من البته…
بر حرف دم از دل چو نقط میافتد
بر حرف دم از دل چو نقط میافتد افسوس که خواجه در غلط میافتد آن کس که اشارت دل ما با اوست معنی است و…
چشم سیهت که ناف آهو دارد
چشم سیهت که ناف آهو دارد در هر مژه صد هزار جادو دارد از درج دلم گوهر عقلم گم شد زنهار بگو تا بدهد کاو…
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید
در کوزه نشست گل چو رخسارش دید تا خون دلش در دل قاروره چکید او نیز نشست از سر طنز و طرب خون دل گل…
غوّاصان را اگرچه بیمی نبود
غوّاصان را اگرچه بیمی نبود در هر صدفی دُرّ یتیمی نبود در عمر به نادر آنچنانی افتد وآن دولت هر سیه گلیمی نبود اوحدالدین کرمانی