غزلیات سعدی شیرازی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یک دل سر دست برفشانی دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد که…
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم برفت در همه عالم به بی دلی خبرم نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم نه…
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای…
من از این جا به ملامت نروم
من از این جا به ملامت نروم که من این جا به امیدی گروم گر به عقلم سخنی میگویند بیم آنست که دیوانه شوم گوش…
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم که یاد…
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی گر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست ما به تو…
گل است آن یاسمن یا ماه یا روی
گل است آن یاسمن یا ماه یا روی شب است آن یا شبه یا مشک یا موی لبت دانم که یاقوت است و تن سیم…
گر غصه روزگار گویم
گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم چشمم به زبان حال گوید نی…
که میرود به شفاعت که دوست بازآرد
که میرود به شفاعت که دوست بازآرد که عیش خلوت بی او کدورتی دارد که را مجال سخن گفتنست به حضرت او مگر نسیم صبا…
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی آرزو میکندم با تو دمی در بستان یا به هر…
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از آستانه لیلی کجا رود گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست بسیار سر…
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد کودکی گفتا…
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمتست چنین شب که دوستان بینی به شرط آن که منت بنده وار در خدمت بایستم…
سرمست درآمد از درم دوست
سرمست درآمد از درم دوست لب خنده زنان چو غنچه در پوست چون دیدمش آن رخ نگارین در خود به غلط شدم که این اوست…
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام قیام خواستمت کرد عقل میگوید مکن که شرط ادب نیست…
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی گفت ار نظری داری ما را به از این بینی خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد چرخ…
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست بامدادان روی…
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست برادران طریقت نصیحتم مکنید که توبه در ره عشق آبگینه…
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی که بامداد پگاهش تو روی بنمایی جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی صباح مقبل آن کز درش تو…
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور به چوگانم زند هیچش مگوی بر سر عشاق طوفان گو ببار در ره مشتاق پیکان گو بروی گر…
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری دل نخوانند که صیدش نکند دلداری جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر برنکنم…
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری…
چنان در قید مهرت پای بندم
چنان در قید مهرت پای بندم که گویی آهوی سر در کمندم گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم مرا…
جان ندارد هر که جانانیش نیست
جان ندارد هر که جانانیش نیست تنگ عیشست آن که بستانیش نیست هر که را صورت نبندد سر عشق صورتی دارد ولی جانیش نیست گر…
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست کجا…
پیوند روح میکند این باد مشک بیز
پیوند روح میکند این باد مشک بیز هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز شاهد بخوان و شمع بیفروز و میبنه عنبر بسای و عود بسوزان…
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید امید نیست که دیگر به عقل بازآید کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همیبردش تا به…
بکن چندان که خواهی جور بر من
بکن چندان که خواهی جور بر من که دستت بر نمیدارم ز دامن چنان مرغ دلم را صید کردی که بازش دل نمیخواهد نشیمن اگر…
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی بار دلست همچنان…
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز پیراهنی که…
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست دل به روی تو ز روی تو طربناکترست دگر از حربه خون خوار اجل نندیشم که نه…
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود یا…
آن نه عشقست که از دل به دهان میآید
آن نه عشقست که از دل به دهان میآید وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید گو برو در پس زانوی سلامت بنشین…
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدعی اندر پس دیوار نباشد آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی بنشیند و…
اگر سروی به بالای تو باشد
اگر سروی به بالای تو باشد نه چون بشن دلارای تو باشد و گر خورشید در مجلس نشیند نپندارم که همتای تو باشد و گر…
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا صاد…
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آن که میخواهد در آغوش نداند دوش بر دوش حریفان که تنها مانده چون خفت از غمش…
یا رب آن رویست یا برگ سمن
یا رب آن رویست یا برگ سمن یا رب آن قدست یا سرو چمن بر سمن کس دید جعد مشکبار در چمن کس دید سرو…
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود…
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد روزی اندر خاکت افتم ور…
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته…
نشان بخت بلندست و طالع میمون
نشان بخت بلندست و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون علی الخصوص کسی را که طبع موزونست چگونه دوست ندارد شمایل موزون گر…
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او…
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد به پای سرو درافتادهاند لاله و گل مگر شمایل قد نگار من…
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید میان انجمن از لعل او چو آرم یاد مرا سرشک چو یاقوت…
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم چشم بد از روی تو دور ای صنم روی مپوشان که بهشتی بود هر که ببیند چو…
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست مردم هلال عید بدیدند و پیش ما عیدست و آنک ابروی…
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
گر صبر دل از تو هست و گر نیست هم صبر که چاره دگر نیست ای خواجه به کوی دلستانان زنهار مرو که ره به…
که برگذشت که بوی عبیر میآید
که برگذشت که بوی عبیر میآید که میرود که چنین دلپذیر میآید نشان یوسف گم کرده میدهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر میآید…
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم…