رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
روزی که جمال دلبرم دیده
روزی که جمال دلبرم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود تا من به هزار دیده رویش نگرم آری به دو دیده…
سبحان الله بهر غمی یار
سبحان الله بهر غمی یار تویی سبحان الله گشایش کار تویی سبحان الله به امر تو کن فیکون سبحان الله غفور و غفار تویی “ابوسعید…
شاها ز دعای مرد آگاه
شاها ز دعای مرد آگاه بترس وز سوز دل و آه سحرگاه بترس بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو از آمدن سیل به…
عارف که ز سر معرفت
عارف که ز سر معرفت آگاهست بیخود ز خودست و با خدا همراهست نفی خود و اثبات وجود حق کن این معنی لا اله الا…
عشق تو ز خاص و عام پنهان
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من…
فردا که به محشر اندر آید
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد وز بیم حساب رویها گردد زرد من حسن ترا به کف نهم پیش روم گویم که…
گاهی چو ملایکم سر
گاهی چو ملایکم سر بندگیست گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست گاهم چو بهایم سر درندگیست سبحان الله این چه پراکندگیست “ابوسعید ابوالخیر…
گر دور فتادم از وصالت به
گر دور فتادم از وصالت به ضرور دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور خاصیت سایهٔ تو دارم که مدام نزدیک توام اگر چه…
گر ملک تو شام و گر یمن
گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود روزی که ازین سرا کنی عزم سفر…
گفتی که فلان ز یاد ما
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست شرمت بادا هنوز خاک در تو از گرمی خون دل من در جوشست…
ما جز به غم عشق تو سر
ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم تا سر داریم در غمت دربازیم گر تو سر ما بی سر و سامان داری ماییم و…
مجنون و پریشان توام دستم
مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان…
من لایق عشق و درد عشق تو
من لایق عشق و درد عشق تو نیم زنهار که هم نبرد عشق تو نیم چون آتش عشق تو بر آرد شعله من دانم و…
نه از سر کار با خلل
نه از سر کار با خلل میترسم نه نیز ز تقصیر عمل میترسم ترسم ز گناه نیست آمرزش هست از سابقهٔ روز ازل میترسم “ابوسعید…
هر چند گهی زعشق بیگانه
هر چند گهی زعشق بیگانه شوم با عافیت کنشت و همخانه شوم ناگاه پریرخی بمن بر گذرد برگردم زان حدیث و دیوانه شوم “ابوسعید ابوالخیر…
هوشم نه موافقان و خویشان
هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند “ابوسعید…
یا رب تو زخواب ناز
یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن وز مستی حسن خویش هشیارش کن یا بیخبرش کن که نداند خود را یا آنکه زحال خود خبردارش…
یا گردن روزگار را زنجیری
یا گردن روزگار را زنجیری یا سرکشی زمانه را تدبیری این زاغوشان بسی پریدند بلند سنگی چوبی گزی خدنگی تیری “ابوسعید ابوالخیر رح”
ابریست که خون دیده بارد
ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاق ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و زدین…
از دیدهٔ سنگ خون چکاند
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من…
از هر چه نه از بهر تو
از هر چه نه از بهر تو کردم توبه ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه و آن نیز که بعد ازین برای…
الله تویی وز دلم آگاه
الله تویی وز دلم آگاه تویی درمانده منم دلیل هر راه تویی گر مورچهای دم زند اندر تک چاه آگه ز دم مورچه در چاه…
آن کس که زروی علم و دین
آن کس که زروی علم و دین اهل بود داند که جواب شبهه بس سهل بود علم ازلی علت عصیان بودن پیش حکما ز غایت…
اندر همه دشت خاوران گر
اندر همه دشت خاوران گر خاریست آغشته به خون عاشق افگاریست هر جا که پریرخی و گلرخساریست ما را همه در خورست مشکل کاریست “ابوسعید…
آورد صبا گلی ز گلزار
آورد صبا گلی ز گلزار امید یا روح قدس شهپری افگند سفید یا کرد صبا شق ورقی از خورشید یا نامهٔ یارست که آورد نوید…
ای پشت تو گرم کرده سنجاب
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو…
ای در تو عیانها و نهانها
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقینها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد کانجا که تویی بود…
ای دوست ای دوست ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت…
ای شمع چو ابر گریه و
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن وی آه جگر سوز سپهداری کن چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل دندان بجگر نه و…
ای کاش مرا به نفت
ای کاش مرا به نفت آلایندی آتش بزدندی و نبخشایندی در چشم عزیز من نمک سایندی وز دوست جدا شدن نفرمایندی “ابوسعید ابوالخیر رح”
این عمر به ابر نوبهاران
این عمر به ابر نوبهاران ماند این دیده به سیل کوهساران ماند ای دوست چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند…
بحریست نه کاهنده نه
بحریست نه کاهنده نه افزاینده امواج برو رونده و آینده عالم چو عبارت از همین امواجست نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده “ابوسعید ابوالخیر…
بگشود نگار من نقاب از
بگشود نگار من نقاب از طرفی برداشت سفیده دم حجاب از طرفی گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید ماه از طرفی و آفتاب…
پیوسته مرا ز خالق جسم و
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض حقا که همین بود و همینست غرض کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز فارغ بینم همیشه ز…
تا زلف تو شاه گشت و
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت افکند دلم برابر تخت تو رخت روزی بینی مرا شده کشتهٔ بخت حلقم شده در حلقهٔ…
جان و دل من فدای خاک در
جان و دل من فدای خاک در تو گر فرمایی بدیده آیم بر تو وصلت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هر که…
چندت گفتم که دیده بردوز
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل در راه بلا فتنه میندوز ای دل اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل تن درده و…
حورا به نظارهٔ نگارم صف
حورا به نظارهٔ نگارم صف زد رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد ابدال زبیم چنگ…
دارم گنهان ز قطره باران
دارم گنهان ز قطره باران بیش از شرم گنه فگندهام سر در پیش آواز آید که سهل باشد درویش تو در خور خود کنی و…
در خواب جمال یار خود
در خواب جمال یار خود میدیدم وز باغ وصال او گلی میچیدم مرغ سحری زخواب بیدارم کرد ای کاش که بیدار نمیگردیدم “ابوسعید ابوالخیر رح”
در عشق تو ای نگار پر
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ شد دست زکار و ماند پا از رفتار این…
در هجرانم قرار میباید و
در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرمایهٔ روزگار میباید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست “ابوسعید…
دل از نظر تو جاودانی
دل از نظر تو جاودانی گردد غم با الم تو شادمانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…
دنیا به مثل چو کوزهٔ
دنیا به مثل چو کوزهٔ زرین است گه آب در او تلخ و گهی شیرین است تو غره مشو که عمر من چندین است کاین…
دی طفلک خاک بیز غربال
دی طفلک خاک بیز غربال بدست میزد بدو دست و روی خود را میخست میگفت به هایهای کافسوس و دریغ دانگی بنیافتیم و غربال شکست…
روزی که چراغ عمر خاموش
روزی که چراغ عمر خاموش شود در بستر مرگ عقل مدهوش شود با بی دردان مکن خدایا حشرم ترسم که محبتم فراموش شود “ابوسعید ابوالخیر…
سبزی بهشت و نوبهار از تو
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند آنجا که به خلد یادگار از تو برند در چینستان نقش و نگار از تو برند ایران همه…
شاهیطلبی برو گدای همه
شاهیطلبی برو گدای همه باش بیگانه زخویش و آشنای همه باش خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند دست همه گیر و خاک پای…
عاشق به یقین دان که
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق دل و عقل و تن و جان نبود هر…
عشقست که شیر نر زبون آید
عشقست که شیر نر زبون آید ازو از هر چه گمان بری فزون آید ازو گه دشمنیی کند که مهر افزاید گه دوستیی که بوی…