تک بیت ها – صائب تبریزی
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار خوشه بندد دانهٔ زنجیر در زندان ما
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم
کجاست نیستی جاودان، که بیزارم ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد این باده عاقبت سر این شیشه میخورد
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد
گردون سفله لقمهٔ روزی حساب کرد هر گریهای که گشت گره در گلوی من
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست
گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست ما چشم در حریم قفس باز کردهایم
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم
ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم محراب را به سجده بتخانه بردهایم
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد تو خنده گل و من داغ لاله میبینم
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی سبو همیشه نیاید برون ز آب درست
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
من بستهام لب طمع، اما نگار من
من بستهام لب طمع، اما نگار من دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری
منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
میدان تیغ بازی برق است روزگار
میدان تیغ بازی برق است روزگار بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم
میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ که سبکباری خود را به خزان نگذاری
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ که مرغان کاسهٔ دریوزه کردند آشیانها را
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن
نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا
نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا با رفیقان موافق، سفر دور خوش است
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک
نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم
هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم تابر زیان خلق گزینیم سود خویش
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست
هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج
یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج آسایش منزل نبود در سفر ما
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد چاک شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم
از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد
از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟
از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس خلوتی چون غنچهٔ تصویر میباید مرا
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما
آسمان آسوده است از بیقراریهای ما گریهٔ طفلان نمیسوزد دل گهواره را
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیدهٔ غربال را
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من بر سر ره چون کلید اهل فال افتادهام
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند
بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینهٔ گرم مرا حق نفس بسیارست
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهٔ ابر چنان رود که دل مور را نیازارد
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست
بنای خانه بدوشی بلند کردهٔ ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ اگر ز ما نستانند چشم گریان را
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب
بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب پیاله را قدح شیر میکند مهتاب
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا