مطالع – صائب تبریزی
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد
تبسم کن که جان باده لعلی قبا سوزد ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار پنبه زنهار از سر مینای خالی برمدار
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد فسرده ای است که خونش به خون نمی جوشد
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است سنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است
با عشق تو اندیشه کونین گناه است عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب، صبح حیات دوباره یافت
از اختیار دم دل گمراه می زند
از اختیار دم دل گمراه می زند این قلب، زر به نام شهنشاه می زند
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود آن بود فیروز جنگ اینجا که روگردان شود
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره تو
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره تو می زند خون هوس جوش ز نظاره تو
محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟
محو کی از صفحه دلها شود آثار من؟ من همان ذوقم که می یابند از افکار من
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب
کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است
کی نسیم صبحدم با غنچه گل کرده است آنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده است
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش به این افسون توان رست از گزند روح فرسایش
غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش
غوطه در زنگ زد آیینه روشن گهرش پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی!
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی! گل شکست به طرف کلاهت ارزانی!
شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها
شود زیر و زبر مجموعه خاطر ز محفل ها ز جمعیت پریشان می شود سی پاره دلها
ساغر می را به دست می پرست ما دهید
ساغر می را به دست می پرست ما دهید خونی خمیازه ما را به دست ما دهید!
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را چون سفالی که خورد خون می بی غش را
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد ز طوق قمریان دایم ز ره زیر قبا دارد
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است
دل دگربار در آن زلف دو تا افتاده است چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
خبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازت
خبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازت گواه از خانه دارد غنچه خمیازه پردازت
حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام
حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام بخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
چه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟
چه سود ازین که کتبخانه جهان از توست؟ ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توست
جایی مرو نخوانده که گر خانه خداست
جایی مرو نخوانده که گر خانه خداست چین جبین منع مهیا ز بوریاست
تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد
تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد غنچه را خمیازه گل باعث خمیازه شد
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند که بخت شور نمک در شراب ما نکند
به همواری توان بردن سبق از همرهان اینجا
به همواری توان بردن سبق از همرهان اینجا به خودداری توان افتاد پیش از کاروان اینجا
بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من
بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من می زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال من
با قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟
با قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟ انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است
اهل بازار ز زهاد به انصافترند
اهل بازار ز زهاد به انصافترند بیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
یکی هزار شود داغ در دل افگار
یکی هزار شود داغ در دل افگار زمین سوخته، جان می دهد به تخم شرار
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
نهان در پرده هر موی من آه آتشین دارد
نهان در پرده هر موی من آه آتشین دارد رگ ابر بهاران برق را در آستین دارد
میکشان را باده گلرنگ خندان می کند
میکشان را باده گلرنگ خندان می کند یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند
منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟
منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟ بوسه ما را نمی بایست دست آموز کرد
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من
متراش خط ز چهره خود پر عتاب من بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن از قبول نقش ها آیینه را پرداختن