مطالع – صائب تبریزی
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی با فتنه شهری چند کند خانه تنگی؟
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را جستجوی این گهر گم می کند جوینده را
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من که پیش از گوش در دل نقش می بندد کلام من
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد یاقوت لب یار عجب نرم برآمد
مسنج با دل شب فیض صبح انور را
مسنج با دل شب فیض صبح انور را چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام بیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود طوق هر فاخته خمیازه آغوش شود
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟ که پای سیل می آید به سنگ از خواب سنگینم
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست راحتی نیست که در جامه عریانی نیست
صحبت مردم افسرده سکون می آرد
صحبت مردم افسرده سکون می آرد آب استاده، ز پا رشته برون می آرد
سرونازی که منم محو رخ انور او
سرونازی که منم محو رخ انور او هاله مه شود آغوش ز سیمین بر او
زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بینی
زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بینی بپوشان چشم تا پوشیده رویان را عیان بینی
ز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گردد
ز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گردد خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش!
در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش! کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویش
چه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟
چه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟ برید از دو جهان هر که دید روی ترا
جوانی برد با خود آنچه می آمد به کار از من
جوانی برد با خود آنچه می آمد به کار از من خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
پیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟
پیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟ از سر مال به تعظیم گدا برخیزند
بی تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد
بی تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد
به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت
به زور خرده جان را نگاه نتوان داشت به مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشت
بگذار شود زیر و زبر جسم گران را
بگذار شود زیر و زبر جسم گران را تا چند عمارت کنی این گور روان را؟
بخت با ما بر خلاف راه مقصد می رود
بخت با ما بر خلاف راه مقصد می رود پای خواب آلود هر راهی که خواهد می رود
ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک است
ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک است باریک شو که رشته این کار نازک است
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار کز نمد سالم نمی آید برون دندان مار
از خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایم
از خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایم ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
از اشک برد راه به کوی تو نظاره
از اشک برد راه به کوی تو نظاره در بحر کند سیر معلم به ستاره
هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا
(هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا هر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجا)
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان پشه دارد حق بیداری به خواب آلودگان
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد! خون گل پیاده به گلچین حلال باد!
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر ریش هیهات است گردد مرهم ریش دگر
گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست
گوش ناقص طینتان را پرده انصاف نیست زین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیست
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم سرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلم
کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟
کجا سرپنجه خورشید گیرد جای دست تو؟ به غیر از بهله دستی نیست بر بالای دست تو
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم ما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریم
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای ستاره روی کش آفتاب ساخته ای
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد شب آدینه مستان به ازین می گذرد
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟ لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است هر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت است
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است دخلی که مرا هست درین شهر، همین است