مختارنامه – عطار نیشابوری
ای آن که همه گشایش بندِ منی
ای آن که همه گشایش بندِ منی یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده هر دم ز تو صد هزار دل خون…
آواز به عشق در جهان خواهم داد
آواز به عشق در جهان خواهم داد پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد چون زَهره ندارم که به روی تو رسم بر پای تو…
اندر طلب حضرت جاوید آخر
اندر طلب حضرت جاوید آخر ماندی تو میان بیم و امید آخر یک ذرّه وجود تست و در یک ذره چندی تابد فروغ خورشید آخر
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد
آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد وان ماه زمین در آسمان کی گنجد آن دانه که در دل زمین افکندند گر شاخ زند در…
آن شب که بود وصال جان افروزم
آن شب که بود وصال جان افروزم من جملهٔ شب حیلهگری آموزم از هر مژه سوزنی کنم تا شب را بر صبحدم روز قیامت دوزم
آن را که درین دایره جانی عجب است
آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی…
آن پسته میان مغز چون افتادست
آن پسته میان مغز چون افتادست یا آن خط فستقی کنون افتادست یا مغز دران پسته نمیگنجیدست وز تنگی جایگه برون افتادست
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز
امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز گرچه همه شب به لطف زاری کردم هم بر دم…
امروز دلی سخن نیوش اولیتر
امروز دلی سخن نیوش اولیتر در ماتم خود سیاه پوش اولیتر چون هم نفس و همدم و همدرد نماند دوران خموشیست خموش اولیتر
از هم نفسانم اثری نیست امروز
از هم نفسانم اثری نیست امروز وز کار جهانم خبری نیست امروز یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود تا کی به هزار لوح خوانم بر…
از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس
از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز در صنع نگه میکن و ازذات…
از جان سیرم ازانک تن میخواهد
از جان سیرم ازانک تن میخواهد بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد موری که به سالی بخورد یک دانه انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد
از بس که تو خود به خویشتن مینازی
از بس که تو خود به خویشتن مینازی یک لحظه به عاشقی نمیپردازی با پشت خمیده همچو چنگی شدهام تا بوک چو چنگ یک دمم…
اجزاء زمین تن خردمندان است
اجزاء زمین تن خردمندان است ذرات هوا جمله لب ودندان است بندیش که خاکی که برو میگذری گیسوی بتان و روی دلبندان است
یا شادی دو کون غم انگار همه
یا شادی دو کون غم انگار همه یا ملکِ جهان مسلّم انگار همه خواهی که وجودِ اصل تابد بر تو کونین بکلّی عدم انگار همه
یا رب جان را بیم گنه کاران هست
یا رب جان را بیم گنه کاران هست دل را شب و روز ماتم یاران هست گفتی که به بیچارگی و عجز درآی بیچارگی و…
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی
همچون من و تو علی الیقین ای ساقی بسیار فرو خورد زمین ای ساقی تاکی کنی اندیشه ازین ای ساقی العیش! که عمر رفت هین…
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم در بر خود خواندگان داری تو هم از درِ خود راندگان داری تو هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند ای بس که فرو…
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند
هرکاو رخ تو بدید حیران ماند وز لعل لب تو لب به دندان ماند وانکس که سرِ زلفِ پریشانِ تو دید کافر باشد اگر مسلمان…
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم
هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم گوید بشنو تا خبری باز دهم من همچو تو بودهام درین کوی ولی نه نیست همی گردم…
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی
هر روز ز نو پردهٔ دیگر سازی تادر پس پرده عشق با خود بازی چون تو نفسی به سر نیائی از خویش هرگز به کسی…
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم از زندگی خویشتن اندر عجبم عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک یک خوش دلیم نبُد…
هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد
هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد زان کون که جای غایبان بود گذشت در عینِ حضورِ جاودانی افتاد
هر چند که این حدیث جستی تو بسی
هر چند که این حدیث جستی تو بسی از جستن تو به دست نامد مگسی چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام هرگز نه…
هر انجمنی، در انجمن ماندهاند
هر انجمنی، در انجمن ماندهاند دایم تو و من در تو و من ماندهاند ذرّات زمین وآسمان در شب و روز در جلوه گری خویشتن…
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد نه جان به سراچهٔ جلال تو رسد گر میجنبد سایه و گر اِستادست ممکن نبود که درجمال تو رسد
نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز
نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز نه دل درِ دلگشای خود یابد باز مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی وقتی گیرد که جای خود…
میترسم و بیقیاس میترسم من
میترسم و بیقیاس میترسم من چون خوشه ز زخم داس میترسم من شک نیست که سخت وادیی در پیش است زین وادی پُر هراس میترسم…
من ماندهام و لیک بی من منییی
من ماندهام و لیک بی من منییی فارغ شده از تیرگی و روشنییی چون حاصل شد مرا ز من ایمنییی نه دوستیم بماند نه دشمنییی
مستم ز می عشق و خراب افتاده
مستم ز می عشق و خراب افتاده برخاسته دل بیخور و خواب افتاده در دریایی که آنست در سینهٔ ما جان رفته و تن بر…
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست گرچه همه ماییم کسی آگه نیست از خود تو به صد هزار فرسنگی دور وز هستی ما، تا…
ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست
ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست غرقه شدهٔ تو دلِ آغشتهٔ ماست چون شمع به سوزِ رشتهٔ جان سوزم دردِ دل و سوزِ عشق سررشتهٔ…
لعل تو براتِ کامرانی دهدم
لعل تو براتِ کامرانی دهدم منشور به عمر جاودانی دهدم بر روی تو صد بار بمردم هر روز تا لعلِ تو آبِ زندگانی دهدم
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم در گردِ جهان دست برآوردم من دیار نبود بندِ من، من بودم
گل گفت که تا چشم گشادند مرا
گل گفت که تا چشم گشادند مرا دیدم که برای مرگ زادند مرا هر چند که صد برگ نهادند مرا بی برگ به راه سر…
گل روی نمود از چمن ای ساقی
گل روی نمود از چمن ای ساقی بلبل ز فراق نعره زن ای ساقی مَیکش که بسی کشند می بی من و تو ما روی…
گفتم که اگرچه هست کارم بنظام
گفتم که اگرچه هست کارم بنظام از ترس تو میطپم چو مرغی در دام گفتا ترسان به از خداوند غلام چون میترسی مترس و میترس…
گفتم به غمم قیام کی بود ترا
گفتم به غمم قیام کی بود ترا گفتا غم من تمام کی بود ترا گفتم همه نام وننگ شد در سر تو گفت این همه…
گفتم «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
گفتم «چو تنم ضعیف و لاغر باشد دل در برت از سنگ قویتر باشد» گفتا «بی شک چو من به میزان کشمت زر بیش دهی…
گر نام ونشان من توانستی بود
گر نام ونشان من توانستی بود کس را غم جان من توانستی بود ای کاش که اسرار دل پر خونم مسمار زبان من توانستی بود
گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش
گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش بی هستی خویش چست و چالاک بباش گر میخواهی که مرده خاکی نشوی جهدی بکن و به…
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی در پرده شدی پردهٔ من نَدْریدی ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی تا حشر دمش فرو شدی نَدْمیدی
گر در همه عمر آرزوئیم بوَد
گر در همه عمر آرزوئیم بوَد از وصلِ تو قدرِ سرِ موئیم بوَد بی روی تو بر روی ازان میگریم تا پیشِ تو بو که…
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
گر جان خواهد از بن دندان بدهم جان خود چه بود هزار چندان بدهم دل میخواهد تا به برِ من آید آری شاید، دل چه…
گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی
گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی بر هم سوزم همه جهان ناگاهی
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده گاه از سخن چو شکر آئی زنده گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر زیرا که به…
کوثر که لبِ ترا ندیم افتادهست
کوثر که لبِ ترا ندیم افتادهست سر بر خطِ سبزِ تومقیم افتادهست آفاق ز روی تست روشن همه روز خورشید بهانهای عظیم افتادهست
کس نیست که دریا همه او را افتاد
کس نیست که دریا همه او را افتاد یا جنگ و مدارا همه او را افتاد با این همه هر ذرّه همی پندارد کاین کار…