مختارنامه – عطار نیشابوری
دل میبینم عاشق وآشفته ازو
دل میبینم عاشق وآشفته ازو جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو شکر ایزد را که آنچه در جان من است در گفت نیاید این…
دل رفت و ز آتش طرب دود ندید
دل رفت و ز آتش طرب دود ندید جان شد ز جهان و از جهان سود ندید چشمی که همه جهان بدان میدیدم پر خون…
دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند
دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند سر بر خط تو دو پای در قیر بماند مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود ما…
دل از همه عالم به کنار آمد باز
دل از همه عالم به کنار آمد باز بگریخت زلشکر به حصار آمد باز با این همه درد و رنج آگاه نیم تا آمدن من…
دردا که گلم میان گلزار بریخت
دردا که گلم میان گلزار بریخت وز باد اجل بزاری زار بریخت این درد دلم با که بگویم که بهار بشکفت گل و گل من…
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست
در وقت بیان،عقل سخن سنج مراست در وقت معانی دو جهان گنج مراست با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک گر من منم…
در ملک دو کون پادشاهی میکن
در ملک دو کون پادشاهی میکن جان و دل ما وقف الهی میکن چون مینتوان گفت که تو زان منی من زان توام تو هرچه…
در عقل اصول شرع از جان بپذیر
در عقل اصول شرع از جان بپذیر در شرع فروع از ره امکان بپذیر ذوقی که به شوق حاصل آید دل را در عقل نگنجید…
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس
در عشق توام هم نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهائی که یار باید صد کس گر نیست مرا…
در عشق تو رازی و نیاز آوردیم
در عشق تو رازی و نیاز آوردیم چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم چون درد ترا نیافتم درمانی کُلّی خود را به هیچ باز…
در عالم جان نه مرد پیداست نه زن
در عالم جان نه مرد پیداست نه زن چه عالم جان نه جان هویداست نه تن تا کی گویی ز ما و من شرمت باد…
در حیرت و سودا چه توانم کردن
در حیرت و سودا چه توانم کردن با این همه غوغا چه توانم کردن چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد من سوخته تنها چه…
در بند گرهگشای میباید بود
در بند گرهگشای میباید بود گم ره شده رهنمای میباید بود یک لحظه هزار سال میباید زیست یک لحظه هزار جای میباید بود
دانی تو که شمع را چرا افروزند
دانی تو که شمع را چرا افروزند تا کشتنش و سوختنش آموزند چون آتش سوزنده غیب است بسی چیزی باید که دایمش میسوزند
خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت
خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت مه را ز طنابِ آه من خیمه بسوخت چون شمع تنم بماند دانی که چه بود یک نیمه در…
خلقند به خاک بیعدد آورده
خلقند به خاک بیعدد آورده از حکم ازل رای ابد آورده ای بس که بگردد در و دیوار فلک ما روی به دیوار لحد آورده
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت
چون وصل تو تخم آشنائی انداخت هجر آمد ودام بیوفائی انداخت گر من بنگویم تو نکو میدانی آن را که میان ما جدائی انداخت
چون نیست سری این غم بیپایان را
چون نیست سری این غم بیپایان را وقت است که فرش درنوردم جان را ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل انگار ندیدی منِ سرگردان…
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس کان اولیتر که خویشتن باشم و بس تا کی ز نبود و بود، چون…
چون گل یابم بوی تو زو میبویم
چون گل یابم بوی تو زو میبویم چون مه بینم روی تو زو میجویم چون گوهر وصل تو به کس مینرسد کم زان نبود تا…
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم» تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم» چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد آخر چه کنم تا…
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست
چون راه تو را هیچ سر و پایان نیست این درد من سوخته را درمان نیست بر روی تو جان بدادنم آسان است بی روی…
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را راهی…
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست
چون جملهٔ راه، کاروان من و تست هر جا که سیاهیییست زان من و تست پس پردهٔ من مدر که هر جرم که رفت سرّیست…
چون بحر وجود روی بنمود مرا
چون بحر وجود روی بنمود مرا موج آمد و باکنار زد زود مرا در چاه حدوث کار کردم عمری چون آب برآمد همه بربود مرا
چندانکه به درد عشق میپویم من
چندانکه به درد عشق میپویم من در دردم و دردِ عشق میجویم من کو سوختهای که جان او میسوزد تا بو که بداند که چه…
چندان که بدین قصه فرو مینگرم
چندان که بدین قصه فرو مینگرم یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم هرچند که شایسته و زیبا پسرم نه کار من است این و نه…
جانی که نهفت زنگ دنیی او را
جانی که نهفت زنگ دنیی او را روشن نکند صیقل معنی او را هر کز غم دنیی بسر آرد عمری چه بهره بود ز ذوق…
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت
جانا!غم تو با تن چون مویم داشت وز بس خواری چو خاک در کویم داشت من نیز به چشم بر نیایم هرگز چشمم ز سرشک…
جانا! جانم ز قعر دریای حضور
جانا! جانم ز قعر دریای حضور دُرّی عجب است غرق چندینی نور گرچه تن من ز کار دورست ولیک یک لحظه نهیی ز خاطرِ جانم…
جانا دایم میان جان بودی تو
جانا دایم میان جان بودی تو بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو دو کون بسوختیم و خاکستر آن دادیم به باد ودرمیان بودی…
جان سوخته سرفکنده میباید بود
جان سوخته سرفکنده میباید بود چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود کارت به مراد این خدائی باشد ناکامی کش که بنده میباید بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود برخیز که اینجا که فرو آمدهای آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد
تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است
تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است گردن زدنی بهر سرت در پیش است چه سود به یک پای ستاده چون شمع زیرا…
تا کی ز غم زیان وسودت آخر
تا کی ز غم زیان وسودت آخر در سینه و دل آتش ودودت آخر روزی دو درین گلخن پر غم بودی انگار نبودهای چه بودت…
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش تا کی گوئی که من چه خواهم کردن تو…
تا رخت وجودت به عدم در نکشند
تا رخت وجودت به عدم در نکشند هر کار که کرده شد بهم درنکشند سر بر خط لوح ازلی دار و خموش کز هر چه…
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت دلدار منی بیا ودل با من دار گر با منِ دلسوخته…
تا چند درِ فتوح جان دربندی
تا چند درِ فتوح جان دربندی در پیش بُتِ نفس میان دربندی گر میخواهی که بر تو بگشاید کار از نیک و بدِ خلق زبان…
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد
تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد بلبل با گل همدم و همراز افتاد ناآمده گویی به سرانجام رسید زین شیوه که کار غنچه…
پیوسته به چشم دل نظر باید کرد
پیوسته به چشم دل نظر باید کرد وانگه به درونِ جان سفر باید کرد خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی از حالت زندگان گذر…
پروانه به شمع گفت غم بیشستی
پروانه به شمع گفت غم بیشستی گر سوز من و تو را نه در پیشستی هرچند سرِ منت نبودست دمی ای کاش که یک دمت…
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است
بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است زیرا که تو را همدم مطلق جان است چون صبح نیافت همدمی در همه عمر دم گر چه به…
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بی حکم تو هیچ کار نتواند بود بیحکمت تو شمار نتواند بود چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست در بودنم اختیار نتواند بود
بندیش که بر زمین نهای آن که تویی
بندیش که بر زمین نهای آن که تویی واجرام فلک نشین نهای آن که تویی چون جوهر تو، به چشم سر نتوان دید در خود…
بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت
بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت بس قصّه که زیر خاک بردم ز غمت گر شادی تو در غم این مسکین است تو…
برخیز که ابر خاک را میشوید
برخیز که ابر خاک را میشوید تا سبزه ز خاک تو برون میروید ای خفته اگر سخن نمیگوئی تو این خاک تو گوئی که سخن…
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر بیبرگ گلت چو حلقه ماندم بر در گر از سر خاک تو بگردانم روی بادا ز سر…
با هستی خویش داوری خواهم کرد
با هستی خویش داوری خواهم کرد وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد چون با تو محالست برابر بودن با خاک رهت برابری خواهم کرد