مختارنامه – عطار نیشابوری
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه…
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست بی دانه چگونه برگ باشد آخر بی دانهٔ نارِ لبِ…
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است قصّه چکنم که هر که بودند همه در تو نرسیدند…
با کس بنسازی همه بی کس باشی
با کس بنسازی همه بی کس باشی آری چه کنی نمد چو اطلس باشی بنگر که ز کائنات دیار نماند کُشتی همه را و زنده…
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست ماییم همه جز همه آن نیز که هست اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود اطوارِ شهود ماست هرچیز…
این سودایی که میدواند ما را
این سودایی که میدواند ما را هرگز نتوان نشاند این سودا را گویند که خویش را فرود آر آخر دربند چگونه آورم دریا را
ای هر نفسی جلوهگری افزونت
ای هر نفسی جلوهگری افزونت گه رد خاکست جلوه، گه در خونت همچون متحیری فرو ماندهام از لطف حجابهای گوناگونت
ای مانده به جان این جهانی زنده
ای مانده به جان این جهانی زنده تا کی باشی به زندگانی زنده چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت
ای صبح مرو دم پراکنده مزن
ای صبح مرو دم پراکنده مزن گر تیغ کشی بر من افکنده مزن از هر مژه سیلی دگرم میریزی آبت ببرد گریهٔ من، خنده مزن
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید در سوز یکی مست جگر تفته ندید هرگز چشمی در همه آفاق چو تو یک سوختهٔ ز…
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه بی پشتی تو مه ننهد روی به راه از روی توآفتاب را پشت شکست وز روی تو پشتِ…
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین تا چند چخی و چند کوشی، بنشین چون راز تو در گفت نخواهد آمد در قعر دلت…
ای دل به امید هم نفس چند روی
ای دل به امید هم نفس چند روی تو هیچ نیی درین هوس چند روی او خورشیدست از آسمان میتابد تو سایهٔ بر زمین سپس…
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو هرچند به کوشش نتوان در تو رسید تو با همهای و همه جویندهٔ…
ای ترک قلندری شرابی در ده
ای ترک قلندری شرابی در ده جامی دو، می، از بهر خرابی در ده وین بستهٔ حرص عالم فانی را زان پیش که خاک گردد…
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت آن گشتن او چه سود چون پیوسته بر یک جایست…
ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو
ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو ناخورده ز صافِ عشق یک دُرد از تو عمری است که علمِ شمع میآموزی چه سود…
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او وی داده طلاق او و زو ببریده امشب نتوانی که…
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
آه از غم آن که زود برگشت و برفت بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت چون گل به جوانی و جهان نادیده بگذاشت هزار…
آنجا که فنای نامداران باید
آنجا که فنای نامداران باید بر باقی نفس، تیرباران باید یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو از هفت چه آید که هزاران باید
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد در مغزِ زمین و آسمان میتابد یک ذرّه بود در او همه روی زمین ماهیست کز آسمانِ…
آن راه که راه عالم عرفان است
آن راه که راه عالم عرفان است بر هر گامی هزار دل حیران است تا پیش نیایدت بنتوان دانست بر هر قدمی هزار سرگردان است
آن دل که نشان غمگساری میجست
آن دل که نشان غمگساری میجست خون گشت و نیافت، روزگاری میجست وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم کو نیز ز چشم…
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به…
امشب به صفت شمع دلفروزم من
امشب به صفت شمع دلفروزم من میگریم و میخندم و میسوزم من ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم زیرا که چو شمع زنده…
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
آمد دلم و کام روا کرد و برفت از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت طعم همه چیزها به تنهایی خورد پس نقل به…
از نادره، نادر جهانیم امروز
از نادره، نادر جهانیم امروز اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز سلطان سخن نشسته بر مسند فقر ماییم که صاحب قرانیم امروز
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند وز مانده نیز حیرتی بیش نماند عمری که ازو دمی به جان میارزید چون باد گذشت و حسرتی بیش…
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم وز درس وجودم سبقی بنهادم هر چند که آفتاب در دل دارم همچون گردون بر طبقی بنهادم
از پس منشین یک دم و در پیش مباش
از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو…
از آه دلم کام و زبان میسوزد
از آه دلم کام و زبان میسوزد چه کام و زبان همه جهان میسوزد ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است زیرا که مرا جملهٔ…
یک همنفسی کو که برو گریم من
یک همنفسی کو که برو گریم من گر هم نفسی بود نکو گریم من در روی همه زمین نمییابم باز خاکی که برو سیر فرو…
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی آخر بگشای بر دل بسته دری تا غرقه شوم در…
وقتست که بیزحمت جان بنشینم
وقتست که بیزحمت جان بنشینم برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم از عالم هست و نیست آزاد آیم وانگاه برون این و آن بنشینم
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت هم گنج زمین و آسمان باز نیافت خورشید هزار قرن بر پهلو گشت یک ذرّه سراپای جهان…
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است هم درد محبّتِ تو بی درمان است آن کیست که در راه تو سرگردان نیست هر کو ره…
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز در آینهٔ جمالِ تو…
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی گر خود همه بیدارترین کس باشد حقا که ز بیداری او…
هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر روز ره عشق تو از سر گیرم هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی نه طاقت…
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر دم دل من زچرخ بندی دارد هر لحظه به تازگی گزندی دارد یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی تا طاقت حادثات چندی دارد
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هر چیز که آن ز نیستی در پیوست هستند همه از می این واقعه مست یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید شهرآرایی کنند هر…
هر جانی را که غرق انعام بود
هر جانی را که غرق انعام بود در عالم بینهایت آرام بود صد قرن اگر گام زنی در ره او چون درنگری نخستمین گام بود
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را
هان ای دل چونی به چه پشتی ما را کار آوردی بدین درشتی ما را ما از غم تو فارغ و تو در غم او…
نه دین حق و نه دین زردشت مرا
نه دین حق و نه دین زردشت مرا بر حرف بسی نهند انگشت مرا کس نیست درین واقعه هم پشت مرا قصّه چه کنم غصّهٔ…
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد
نفسی دارم که هر نفس مِه گردد گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد چندان که به جهد لاغرش گردانم از یک سخن دروغ فربه گردد
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز گر بر گویم حقیقتش هست دراز نقشیست پدید آمده از دریایی وانگاه شده به قعر آن دریا باز
من زین دل بیخبر بجان آمدهام
من زین دل بیخبر بجان آمدهام وز جان ستم کش به فغان آمدهام چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت پس من…
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام ناآمده برقرار و نارفته به کام