غزلیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند تو سبلتان برتافتی…
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود…
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته آتش رخسار تو در بیشه جانها زده دود جانها برشده هفت…
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهای
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهای هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهای ای غوث هر بیچارهای واگشت هر آوارهای اصلاح هر…
ای دلبر بیصورت صورتگر ساده
ای دلبر بیصورت صورتگر ساده وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده از گفتن اسرار دهان را تو ببسته و آن در که نمیگویم در سینه…
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیدهای وز چه غذا چریدهای سوی فنا…
ای در غم تو به سوز و یارب
ای در غم تو به سوز و یارب بگریسته آسمان همه شب گر چرخ بگرید و بخندد آن جذبه خاک باشد اغلب از بس که…
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد بنگر به سوی روزن بگشای در توبه پرداخته کن خانه هین نوبت…
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی این…
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود قدر من او شناسد و شکر من او کند…
ای پرده در پرده بنگر که چهها کردی
ای پرده در پرده بنگر که چهها کردی دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو بیهوشی…
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم…
ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر اسرار آسمان را اندیشه و نهان را احوال این و…
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند ای یوسف امانت آخر برادرانت بفروختندت ارزان و اندک…
آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی
آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی اه که چه میزیبدش بدخوی و سرکشی گاه چو مه میرود قاعده شب روی میکند از اختران…
آنکه چون ابر خواند کف ترا
آنکه چون ابر خواند کف ترا کرد بیداد بر خردمندی او همیگرید و همیبخشد تو همیبخشی و همیخندی همچو یوسف گناه تو خوبیست جرم تو…
اندر میان جمع چه جان است آن یکی
اندر میان جمع چه جان است آن یکی یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی سوگند میخورم به جمال و کمال او کز چشم…
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او با این…
آن کس که به بندگیت آید
آن کس که به بندگیت آید با او تو چنین کنی نشاید ای روی تو خوب و خوی تو خوش چون تو گهری فلک نزاید…
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آنست که امسال…
آن خواجه خوش لقا چه دارد
آن خواجه خوش لقا چه دارد بازار مرا بها چه دارد او عشوه دهد از او تو مشنو رختش بطلب که تا چه دارد نقدش…
امشب پریان را من تا روز به دلداری
امشب پریان را من تا روز به دلداری در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری من شیوه پریان را آموختهام شبها وقت حشرانگیزی…
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از…
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمدهام چو عقل و جان از…
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصههای شکر از لبان تو گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان جان و جهان چه…
الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش
الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش سیل…
اگر یار مرا از من برآری
اگر یار مرا از من برآری من او گشتم بگو با او چه داری میان ما چو تو مویی نبینی تو مانی در میان شرمساری…
اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری
اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی وگر بهار نوی مذهب خزان…
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری نمیشناسی باشد که خار گل باشد اگر چه…
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن و انطقوا…
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده از هوای خانه او…
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش…
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا چون در دل ما آیی تو…
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر برو به سوی خریدار خویش همچون زر درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا نه رنج…
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک وقت…
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب گر چه از شمع تو میسوخت…
گر از غم عشق عار داریم
گر از غم عشق عار داریم پس ما به جهان چه کار داریم یا رب تو مده قرار ما را گر بیرخ تو قرار داریم…
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم عبس وجها سندی کان سناه مددی…
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم…
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک خاک…
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست گر خرابات ازل از تاب رویش…
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر هم طرب سرشتهای هم…
گفتی که گزیدهای تو بر ما
گفتی که گزیدهای تو بر ما هرگز نبدست این مفرما حاجت بنگر مگیر حجت بر نقد بزن مگو که فردا بگذار مرا که خوش بخسپم…
گهی پردهسوزی، گهی پردهداری
گهی پردهسوزی، گهی پردهداری تو سر خزانی، تو جان بهاری خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین توی قهر و لطفش، بیا تا…
لولیکان توییم در بگشا ای صنم
لولیکان توییم در بگشا ای صنم لولیکان را دمی بار ده ای محتشم ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان ای شده…
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی هر روز خطبهای نو هر شام گردکی نو هر دم…
ما نعره به شب زنیم و خاموش
ما نعره به شب زنیم و خاموش تا درنرود درون هر گوش تا بو نبرد دماغ هر خام بر دیگ وفا نهیم سرپوش بخلی نبود…
مبارک باد آمد ماه روزه
مبارک باد آمد ماه روزه رهت خوش باد ای همراه روزه شدم بر بام تا مه را ببینم که بودم من به جان دلخواه روزه…
مر عاشق را ز ره چه بیمست
مر عاشق را ز ره چه بیمست چون همره عاشق آن قدیمست از رفتن جان چه خوف باشد او را که خدای جان ندیمست اندر…
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم غمان تو مرا نگذاشت تا…