غزلیات – صائب تبریزی
در سینه نهان گریه مستانه نگردد
در سینه نهان گریه مستانه نگردد سیلاب گره در دل ویرانه نگردد جویای دل صاف بود چهره روشن آیینه محال است پریخانه نگردد نزدیکی شمع…
در زیر فلک چند خردمند توان بود
در زیر فلک چند خردمند توان بود هشیار درین غمکده تا چند توان بود در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند دیگر به چه…
در دل هر قطره آماده است دریایی مرا
در دل هر قطره آماده است دریایی مرا هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور هر…
در داغ غوطه خورد دل غم سرشت ما
در داغ غوطه خورد دل غم سرشت ما با کعبه هم لباس شد آخر کنشت ما از سنگ کودکان سر ما لاله زار شد خط…
در حفظ جسم این همه فکر محال چیست؟
در حفظ جسم این همه فکر محال چیست؟ غیر از شکست، عاقبت این سفال چیست؟ عمر دوباره مهر ز صبح از زوال یافت لرزیدن تو…
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو…
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است هر چه اندوخته ای از تو جدا می…
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را به…
دانسته ام غرور خریدار خویش را
دانسته ام غرور خریدار خویش را خود همچو زلف می شکنم کار خویش را هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت شد آب سرد، گرمی…
داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش پنبه…
داستان شوق را تحریر کردن مشکل است
داستان شوق را تحریر کردن مشکل است بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت بی قرار…
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم…
خون دل را باده گلفام می دانیم ما
خون دل را باده گلفام می دانیم ما آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را دانه…
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند تمام دست شود خویش را بهم شکند به شیشه خانه دلهای ما جه خواهد کرد بتی که…
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد…
خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد
خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد مجرد شو که…
خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب زعفران حاجت نباشد خنده…
خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است
خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر با دو…
خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد
خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را…
خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم…
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان از لب لعل…
خط ز خال لب جانانه برون می آید
خط ز خال لب جانانه برون می آید آه افسوس ازین دانه برون می آید حرف صدق از لب دیوانه برون می آید زین صدف…
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست اخگر آید…
خصم را عقل مقید به تحمل دارد
خصم را عقل مقید به تحمل دارد سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود سیل در بادیه…
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن…
زخنده دل به لعب لعل یار مفتون شد
زخنده دل به لعب لعل یار مفتون شد کباب را زنمک شوق آتش افزون شد شدم به بتکده از کعبه سر برآوردم مرا کلید در…
زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف
زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی که می کنم…
زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟
زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟ سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری که از هر ذره…
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری…
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من…
زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند
زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند سپند از آتش و خال از رخ و از دل…
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت شدند سوخته جانان امیدوار آن روز که داغ لاله به کف…
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید به خون نتوان ز روی تیغ…
ز گریه سرکشی افزود آن پریوش را
ز گریه سرکشی افزود آن پریوش را که شعله ور کند اشک کباب، آتش را ز چهره عرق آلود یار در عجبم که کرده است…
ز عشق در اگر نور آشنایی هست
ز عشق در اگر نور آشنایی هست به زیر خاک هم امید روشنایی هست حریم وصل محال است بی قریب بود که هر کجا که…
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه…
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم که شد به خاک برابر وجود ازین مردم بغیر آبله دل که غوطه زد در خون کدام عقده…
ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم
ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم فتاده است تزلزل به چار ارکانم شده است نقد قیامت مرا از پیریها عصا صراط من…
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد ز گلخن آینه تار باصفا گردد یکی هزار کند شوق را جدایی اصل که قطره سیل…
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز خود برآمدگان رستگار می باشند ز داروگیر جهان برکنار می باشند ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان هلاک آینه بی غبار می…
ز خط طراوت رخسار یار می بینم
ز خط طراوت رخسار یار می بینم صفای آینه را از غبار می بینم کدام سوخته جان گشته است گرد سرت که ماه روی ترا…
ز خال روز سیاهی که داشتم دارم
ز خال روز سیاهی که داشتم دارم ز زلف رشته آهی که داشتم دارم رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من ز اشک…
ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشم
ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشم ز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشم نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم که من از شعله آواز…
ز بی قراری من می کند سفر بالین
ز بی قراری من می کند سفر بالین ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین همان ز پستی بالین نمی برد خوابم ز گرد…
ز بردباری ما خوار و زار شد عالم
ز بردباری ما خوار و زار شد عالم ز کوه طاقت ما سنگسار شد عالم بس است سلسله جنبان نسیم دریا را ز بیقراری ما…
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد ازین کلید دو صد در به روی من وا شد شکست از می روشن خمار من ساقی…
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است به روی ما بنگر…
رویی به طراوت قمر داری
رویی به طراوت قمر داری چشمی ز ستاره شوختر داری در مصر وجود، ماه کنعان را از حسن غریب دربدر داری شمشیر تو جوهر دگر…
روی تو برق خرمن آسایش دل است
روی تو برق خرمن آسایش دل است زلف تو تازیانه جانهای غافل است هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد اکسیر دانه است…
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است…