غزلیات سنایی غزنوی
هزار سال به امید تو
هزار سال به امید تو توانم بود هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود مرا وصال نباید همان امید خوشست نه هر که رفت رسید…
هر شب نماز شام بود شادیم
هر شب نماز شام بود شادیم تمام کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام خورشید هر کسی که شب آید فرو رود خورشید ما برآید…
ناز را رویی بباید همچو
ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد یا بگستر فرش زیبایی و حسن یا بساط کبر و ناز اندر نورد نیکویی…
معشوق مرا ره قلندر زد
معشوق مرا ره قلندر زد زان راه به جانم آتش اندر زد گه رفت ره صلاح دین داری گه راه مقامران لنگر زد رندی در…
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم تسبیح مراییان شنیدیم بر مسند زاهدان گذشتیم در عالم عالمان دویدیم هم ساکن خانقاه بودیم هم خرقهٔ صوفیان دریدیم…
گر سال عمر من به سر آید
گر سال عمر من به سر آید روا بود اندی که سال عیش همیشه به جا بود پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد پس سال…
غریب و عاشقم بر من نظر
غریب و عاشقم بر من نظر کن به نزد عاشقان یک شب گذر کن ببین آن روی زرد و چشم گریان ز بد عهدی دل…
صنما تا بزیم بندهٔ دیدار
صنما تا بزیم بندهٔ دیدار توام بتن و جان و دل دیده خریدار توام تو مه و سال کمر بسته به آزار منی من شب…
ساقیا مستان خوابآلوده
ساقیا مستان خوابآلوده را آواز ده روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن…
ز دست مکر وز دستان جانان
ز دست مکر وز دستان جانان نمیدانم سر و سامان جانان ز بس کاخ شوخ داند پای بازی شدم سرگشته و حیران جانان گشاد از…
دی ناگه از نگارم اندر
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه قالت: رای فوادی من هجرک القیامه گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم قالت: دموع عینی…
دلبر من عین کمالست و بس
دلبر من عین کمالست و بس چهرهٔ او اصل جمالست و بس بر سر کوی غم او مرد را هر چه نشانست و بالست و…
دارم سر خاک پایت ای دوست
دارم سر خاک پایت ای دوست آیم به در سرایت ای دوست آنها که به حسن سرفرازند نازند به خاکپایت ای دوست چون رای تو…
چون رخ به سراب آری ای مه
چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر اقبال گیا روید در عین سراب اندر ور رای شکار آری او شکر شکارت را…
چشم روشن بادمان کز خود
چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون از قناعت…
جام را نام ای سنایی گنج
جام را نام ای سنایی گنج کن راح در ده روح را بی رنج کن این دل و جان طبیعت سنج را یک زمان از…
تا گل لعل روی بنمودست
تا گل لعل روی بنمودست بلبل از خرمی نیاسودست دیرگاهست تا چو من بلبل عاشق بوستان و گل بودست روز و شب گر بنغنوم چه…
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
تا بدیدم زلف عنبرسای تو وان خجسته طلعت زیبای تو جانو دل نزدت فرستادم نخست آمدم بیجان و دل در وای تو بی دل و…
برخیز و برو باده بیار ای
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت…
با او دلم به مهر و مودت
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود عرش مجید…
ای نهاده بر گل از مشک
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار روی تو در هر دلی…
ای لعل ترا هر دم دعوی
ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی برخاسته از راه تو چونی و چرایی با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت عیسی به…
ای سنایی خواجگی در عشق
ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز…
ای دو زلفت دراز و بالا
ای دو زلفت دراز و بالا هم وی دو لعلت نهان و پیدا هم شوخ تنها که خواند چشم ترا چشم تو شوخ هست و…
ای پسر میخواره و قلاش
ای پسر میخواره و قلاش باش در میان حلقهٔ اوباش باش راه بر پوشیدگی هرگز مرو بر سر کویی که باشی فاش باش مهر خوبان…
او چنان داند که ما در
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم هر زمان ما را دلی…
الا ای دلربای خوش بیا
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس…
احسنت و زه ای نگار زیبا
احسنت و زه ای نگار زیبا آراسته آمدی بر ما امروز به جای تو کسم نیست کز تو به خودم نماند پروا بگشای کمر پیاله…
ی مسلمانان مرا در عشق آن
ی مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرتست عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست عشق دریای محیط و آب دریا آتشست موجها آید که…
هر کرا در دل بود بازار
هر کرا در دل بود بازار یار عمر و جان و دل کند در کار یار خاصه آن بی دل که چون من یک زمان…
میر خوبان را کنون منشور
میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید نامه آن نامهست کاکنون عاشقی خواهد نوشت پرده…
مسلم کن دل از هستی مسلم
مسلم کن دل از هستی مسلم دمادم کش قدح اینجا دمادم نه زان میها کز آن مستی فزاید از آن میها که از جانم کم…
ما عشق روی آن نگاریم
ما عشق روی آن نگاریم زان خسته و زار و دلفگاریم همواره به بند او اسیریم پیوسته به دام او شکاریم او دلبر خوب خوب…
گر رهی خواهی زدن بر
گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق…
غالیه بر عاج برآمیختی
غالیه بر عاج برآمیختی مورچه از عاج برانگیختی بر گل سرخ ای صنم دلربای رغم مرا مشک سیه بیختی روز فروزنده به روی و مرا…
صنما آن خط مشکین که فراز
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز خط بسی…
ساقیا دل شد پر از تیمار
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را تا زمانی بی زمانه جام می…
زان چشم پر از خمار سرمست
زان چشم پر از خمار سرمست پر خون دارم دو دیده پیوست اندر عجبم که چشم آن ماه ناخورده شراب چون شود مست یا بر…
راحتی جان را به گفتار ای
راحتی جان را به گفتار ای پسر آفتی دل را به کردار ای پسر هر چه باید داری از خوبی ولیک نیست کردارت چو گفتار…
دگر گردی روا باشد دلم
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا…
خیز تا در صف عقل و عافیت
خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار گوسفند نفس شهوانی…
چون سخن زان زلف و رخ
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این…
جوانی کردم اندر کار
جوانی کردم اندر کار جانان که هست اندر دلم بازار جانان چو شکر میگدازم ز آب دیده ز شوق لعل شکربار جانان ز من برد…
توبهٔ من جزع و لعل و زلف
توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست دی که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت…
تا کی از ناموس هیهات ای
تا کی از ناموس هیهات ای پسر بامدادان جام می هات ای پسر ساغری پر کن ز خون رز مرا کاین دلم خون شد ز…
پر کن صنما هلاقنینه
پر کن صنما هلاقنینه زان آب حیات راستینه زان می که چو از خم سفالین تحویل کند در آبگینه حاجی به شعاع او به شب…
بردیم باز از مسلمانی زهی
بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق هر زمان باز…
این نه زلفست آنکه او بر
این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر…
ای نموده عاشقی بر زلف و
ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز چند…
ای لعبت صافی صفات ای
ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات هم دیده داری هم قدم هم نور داری…