صاحب درد

ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم با مدعیان، در طلبش عهد نبستیم با بی‏خبران، سازش بیهوده نکردیم در آتش…

ادامه مطلب

فارق از عالم

فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد آنکه از خویش گذر کرد، چه‏اش غم باشد؟ طالع بخت در آن روز بر آید که شبش…

ادامه مطلب

گواه دل

ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است جز…

ادامه مطلب

مستی عشق

در میخانه به روی همه باز است هنوز سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق…

ادامه مطلب

انتظار

از غم دوست، در این میکده فریاد کشم داد رس نیست که در هجر رخش داد کشم داد و بیداد که در محفل ما رندی…

ادامه مطلب

پرتو عشق

عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست گر کند جلوه در این کوْن و مکان، حاکم اوست روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش…

ادامه مطلب

خانه عشق

خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است این سرا، بارافکن می‏خوردگان راه یار است با پریشان…

ادامه مطلب

دلجویی پیر

دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان که به یک…

ادامه مطلب

سایه لطف

بوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود در باغ جشنی دلپسند از یاد او، بر پا بود بر هر دیاری بگذری، بر…

ادامه مطلب

صبح امید

عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو سرّ آن…

ادامه مطلب

فصل طرب

دست افشان به سر کوی نگار آمده‏ام پای‏کوبان ز پی نغمه تار آمده ام حاصل عمر اگر نیْم نگاهی باشد بهر آن نیم نگه، با…

ادامه مطلب

لب دوست

گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس…

ادامه مطلب

معجز عشق

ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد پیش رندان خرابات چسان رسوا شد خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس در میخانه…

ادامه مطلب

آواز سروش

بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش از دم شیخ، شفای دل من حاصل…

ادامه مطلب

پرده‌نشین

این قافله از صبح ازل، سوی تو رانند تا شام ابد نیز به سوی تو روانند سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند دلسوخته،…

ادامه مطلب

خرقه تزویر

ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس جان را…

ادامه مطلب

دیار قدس

دست از دلم بدار، که جانم به لب رسید اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید گفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخور…

ادامه مطلب

سبوی دوست

عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار گشتیم هرکجا، نشنیدیم…

ادامه مطلب

طبیب عشق

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست غم عشق تو به جان است و نگویم…

ادامه مطلب

فنون عشق

جامی بنوش و بر در میخانه، شاد باش در یاد آن فرشته که توفیق داد، باش گر تیشه‏ات نباشد تا کوه برکنی فرهاد باش در…

ادامه مطلب

مبتلای دوست

باد صبا، گذر کنی ار در سرای دوست بر گو که: دوست سر ننهد جز به پای دوست من سر نمی نهم، مگر اندر قدوم…

ادامه مطلب

ملک نیستی

جزعشق تو، هیچ نیست اندر دل ما عشق تو سرشته گشته اندر گلِ ما اسفار و شفاء ابن سینا نگشود با آن همه جرّ و…

ادامه مطلب

با که گویم

با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟ از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟ سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر…

ادامه مطلب

پرواز جان

گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد گر که بخت خفته ام با من دمی همساز گردد گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست…

ادامه مطلب

خِرقه فقر

بر در میکده‏ام دست فشان خواهی دید پای‏کوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید باز سرمست از آن ساغر می، خواهم شد بیهُشم مسخره پیر و جوان…

ادامه مطلب

راز بگشا

مرغ دل پر می‏زند تا زین قفس بیرون شود جان به‏جان آمد، توانش تا دمی مجنون شود کس نداند حال این پروانه دلسوخته در برِ…

ادامه مطلب

سبوی عاشقان

برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست ما…

ادامه مطلب

طریق عشق

فراق آمد و از دیدگان، فروغ ربود اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟ طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش یگانه یار، به خلوت…

ادامه مطلب

قبله عاشق

بهار شد، در میخانه باز باید کرد به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد که دل ز هر…

ادامه مطلب

محراب اندیشه

باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی طُرّه گیسوی او، در کف نیاید…

ادامه مطلب

مکتب عشق

آنکه دامن می زند بر آتش جانم، حبیب است آنکه روز افزون نماید درد من، آن خود طبیب است آنچه روح افزاست، جام باده از…

ادامه مطلب

آیینه جان

بر در میکده بگذشته ز جان، آمده‏ام پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمده‏ام جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود بر زده…

ادامه مطلب

جام ازل

مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم در مستی و جانبازی دلدار تمامیم دلداده میخانه و قربانی شربیم در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم همبستر دلدار و زهجرش…

ادامه مطلب

خضر راه

چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟ بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش…

ادامه مطلب

دیدار یار

عشق نگار، سرِّ سویدای جان ماست ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست با خلدیان بگو که، شما و قصور خویش آرام ما به…

ادامه مطلب

سخن دل

عاشق دوست ز رنگش پیداست بیدلی از دل تنگش پیداست نتوان نرم نمودش به سخن این سخن، از دل سنگش پیداست از در صلح برون…

ادامه مطلب

عاشق دلباخته

سر خم باد سلامت که به من راه نمود ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود خادم درگه میخانه عشّاق شدم عاشق مست، مرا…

ادامه مطلب

قبله محراب

خم ابروی کجت قبله محراب من است تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست…

ادامه مطلب

محراب عشق

جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش حسرت این…

ادامه مطلب

میِ چاره‌ساز

ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن تاری ز زلفِ خم خم خود در…

ادامه مطلب

باده حضور

در لقای رُخش، ای پیر! مرا یاری کن دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز غمزه‏ای، غمزدگان…

ادامه مطلب

جام جان

در دلم بود که جان در ره جانان بدهم جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم جام می ده که در آغوش…

ادامه مطلب

خُم می

دکّه عطر فروشی است و یا معبر یار؟ ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟ ای نسیم سحری، از سر کویش آیی که چنین…

ادامه مطلب

راز مستی

گشای در که یار ز خُم نوش جان کند راز درون خویش ز مستی، عیان کند با دوستان بگو که به میخانه رو کنند تا…

ادامه مطلب

سرّ جان

با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست ناز کن تا می‏توانی، غمزه…

ادامه مطلب

شهره شهر

به کمند سر زلف تو، گرفتار شدم شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم گر برانی ز درم، از در دیگر آیم گر برون…

ادامه مطلب

قصه مستی

آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ…

ادامه مطلب

محرم اسرار

هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم…

ادامه مطلب

مستی نیستی

در محضر شیخ، یادی از یار نبود در خانقه از آن صنم آثار نبود در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد از ساقی گلعذار…

ادامه مطلب