رباعیات فارسی میرزا غالب دهلوی
هر کس ز حقیقت خبری داشته است
هر کس ز حقیقت خبری داشته است بر خاک ره عجز سری داشته است زاهد ز خدا ارم به دعوی طلبد شداد همانا پسری داشته…
گر دل ز شرر زدوده باشم خود را
گر دل ز شرر زدوده باشم خود را ور بر دم تیغ سوده باشم خود را حاشا که ز تو ربوده باشم خود را با…
صبحست و همای فیض و گیتی دامی
صبحست و همای فیض و گیتی دامی صبحست و هوای شوق و گردون بامی برخیز و به روزگار همرنگ برآی با باده نابی و بلورین…
راهی ست ز عبد تا حضور الله
راهی ست ز عبد تا حضور الله خواهی تو درازگیر و خواهی کوتاه این کوثر و طوبی که نشانها دارد سرچشمه و سایه ای ست…
خوابی که فروغ دین ازو جلوه گرست
خوابی که فروغ دین ازو جلوه گرست در روز نصیب شاه روشن گهرست پیداست که دیدن چنین خواب به روز تعجیل نتیجه دعای سحرست
بادست غم آن باد که حاصل ببرد
بادست غم آن باد که حاصل ببرد آب رخ هوشمند و غافل ببرد بگذاشته ام خمی ز صهبا به پسر کش انده مرگ پدر از…
اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت
اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت در فن سخن یگانه گشتیم و گذشت می بود دوای ما به پیری غالب زان نیز به ناکام گذشتیم و…
وقت ست که آسمان موجه نازد
وقت ست که آسمان موجه نازد مهر آینه پیش رخ نهد مه نازد این خود شرف دگر بود نیست عجب گر مهر به پابوس شهنشه…
گر ذوق سخن به دهر آیین بودی
گر ذوق سخن به دهر آیین بودی دیوان مرا شهرت پروین بودی غالب اگر این فن سخن دین بودی آن دین را ایزدی کتاب این…
شرطست که روی دل خراشم همه عمر
شرطست که روی دل خراشم همه عمر خونابه به رخ ز دیده پاشم همه عمر کافر باشم اگر به مرگ مؤمن چون کعبه سیه پوش…
دی دوست به بزم باده ام خواند به ناز
دی دوست به بزم باده ام خواند به ناز وانگه ورق مهر بگرداند به ناز چشم من و عارضی که افروخت به می دست من…
خوابی که بود نشان بخت فیروز
خوابی که بود نشان بخت فیروز دیده ست به روز شاه گیتی افروز فیض دم صبح تا چه بالیدن داشت کز صبح به شه رسید…
این نامه که راحت دل ریش آورد
این نامه که راحت دل ریش آورد سرمایه آبروی درویش آورد در هر بن مو دمید جانی یعنی سامان نثار خویش با خویش آورد
آنی تو که شخص مردمی را چشمی
آنی تو که شخص مردمی را چشمی سبحان الله چه مایه بینا چشمی البته عجب نیست که باشی بیمار زان رو که به دلبری سراپا…
یارب تو کجایی که به ما زر ندهی
یارب تو کجایی که به ما زر ندهی بی درد خدایی که به ما زر ندهی نی نی نه تو غایبی و نی بی رحمی…
گر پرورش مهر نه زان دل بودی
گر پرورش مهر نه زان دل بودی در دهر شیوع مهر مشکل بودی وز صدق ز جمله رسائل بودی بسم الله آن رساله بسمل بودی
شرطست که بهر ضبط آداب و رسوم
شرطست که بهر ضبط آداب و رسوم خیزد بعد از نبی امام معصوم زاجماع چه گویی به علی بازگرای مه جای نشین مهر باشد نه…
در کلبه من اگر غباری بینی
در کلبه من اگر غباری بینی پیچیده به خویش همچو ماری بینی تنگ ست چنان که دایم از صحن سرای از جرم فلک ستاره واری…
چون درد ته پیاله باقی ست هنوز
چون درد ته پیاله باقی ست هنوز شادم که بهار لاله باقی ست هنوز در کیش توکل غم فردا کفرست یکروزه می دو ساله باقی…
این رسم که بخشیده شاهی هر سال
این رسم که بخشیده شاهی هر سال آید به کفم ز جواجه تاشان به سؤال ماناست بدان که هر چه افشاند ابر از شاخ رسد…
آنم که به پیمانه من ساقی دهر
آنم که به پیمانه من ساقی دهر ریزد همه درد و درد و تلخابه زهر بگذر ز سعادت و نحوست که مرا ناهید به غمزه…
یارب به جهانیان دل خرم ده
یارب به جهانیان دل خرم ده در دعوی جنت آشتی با هم ده شداد پسر نداشت باغش از تست آن مسکن آدم به بنی آدم…
کس را نبود رخی بدین سان که تراست
کس را نبود رخی بدین سان که تراست پاکیزه تنی به خوبی جان که تراست گفتی که ز هیچ فتنه پروا نکنم آه از غم…
شرطست به دهر در مظفر گشتن
شرطست به دهر در مظفر گشتن اسباب دلاوری میسر گشتن جامی ز شراب ارغوانی باید آن را که بود هوای خاور گشتن
در سینه ز غم زخم سنانی دارم
در سینه ز غم زخم سنانی دارم چشم و دل خونابه فشانی دارم دانی که مرا چون تو نمی باید هیچ ای فارغ از آن…
چرگر که ز زخمه زخم بر چنگ زند
چرگر که ز زخمه زخم بر چنگ زند پیداست که از بهر چه آهنگ زند در پرده ناخوشی خوشی پنهان ست گازر نه ز خشم…
این خواب که روشناس روزش گویند
این خواب که روشناس روزش گویند چون صبح مراد دلفروزش گویند زان رو که به روز دیده خسرو چه عجب گر خسرو ملک نیمروزش گویند؟
آن کز اثر طمع نشانش آرند
آن کز اثر طمع نشانش آرند گر خود به هوای استخوانش آرند گر پردگی قلمرو بال هماست چون سایه به خاک موکشانش آرند
هر چند که زشت و ناسزاییم همه
هر چند که زشت و ناسزاییم همه در عهده رحمت خداییم همه ور جلوه دهد چنان که ماییم همه شایسته نفت و بوریاییم همه
قانع نیم ار بهشت نیزم بخشند
قانع نیم ار بهشت نیزم بخشند از بخشش خاص تا چه چیزم بخشند امید که صرف رونمای تو شود جانی که به روز رستخیزم بخشند
شب چیست سویدای دل اهل کمال
شب چیست سویدای دل اهل کمال سرمایه ده حسن به زلف و خط و خال معراجی نبی به شب از آن بود که نیست وقتی…
در عالم بی زری که تلخ ست حیات
در عالم بی زری که تلخ ست حیات طاعت نتوان کرد به امید نجات ای کاش ز حق اشارت صوم و صلات بودی به وجود…
جانی ست مرا ز غم شماری در وی
جانی ست مرا ز غم شماری در وی اندیشه فشانده خارزاری در وی هر پاره دل که ریزد از دیده من یابند نفس ریزه چو…
ای کرده به آرایش گفتار بسیچ
ای کرده به آرایش گفتار بسیچ در زلف سخن گشوده راه خم و پیچ عالم که تو چیز دیگرش می دانی ذاتی ست بسیط منبسط…
آن مرد که زن گرفت دانا نبود
آن مرد که زن گرفت دانا نبود از غصه فراغتش همانا نبود دارد به جهان خانه و زن نیست درو نازم به خدا چرا توانا…
هر چند زمانه مجمع جهال ست
هر چند زمانه مجمع جهال ست در جهل نه حالشان به یک منوال ست کودن همه لیک از یکی تا دگری فرق خر عیسی و…
گر گرد ز گنج گهری برخیزد
گر گرد ز گنج گهری برخیزد مپسند که دود از جگری برخیزد منت نتوان نهاد بر کدیه گران بنشین که به خدمت دگری برخیزد
شام آمد و رفت سر به پابوس خیال
شام آمد و رفت سر به پابوس خیال بر تخت شهی نشست کاووس خیال از گردش گونه گونه اشکال نجوم گردید دماغ دهر فانوس خیال
در عشق بود عرض تمنا مشکل
در عشق بود عرض تمنا مشکل کاینجاست نفس غرقه به خونابه دل در بادیه ای فتاده راهم که دروست پاها ز گداز زهره خاک به…
تا موکب شهریار زین راه گذشت
تا موکب شهریار زین راه گذشت فرقم به فلک رسید و از ماه گذشت گردید ره کعبه ره خانه من زین راه، کزین راه شهنشاه…
ای روی تو همچو مهر گیتی افروز
ای روی تو همچو مهر گیتی افروز وی بخت تو در جهانستانی فیروز حق کرده به روزنامه عمر تو ثبت توقیع توقع هزاران نوروز
آن را که عطیه ازل در نظرست
آن را که عطیه ازل در نظرست هر چند بلا بیش طرب بیشترست فرق ست میان من و صنعان در کفر بخشش دگر و مزد…
هر چند توان بی سر و سامان بودن
هر چند توان بی سر و سامان بودن بازیچه خوی زشت نتوان بودن بالله که ز دشنه بر جگر سخت ترست از کرده خویشتن پشیمان…
غالب هر پرده ای نوایی دارد
غالب هر پرده ای نوایی دارد هر گوشه ای از دهر فضایی دارد برچید به پست از دماغم یکسر بنگاله شگرف آب و هوایی دارد
شاها هر چند وایه جوی آمده ام
شاها هر چند وایه جوی آمده ام دانی که چه مایه نغزگوی آمده ام رنگم که بهار را به روی آمده ام آبم که محیط…
در خورد تبر بود درختی که مراست
در خورد تبر بود درختی که مراست خاییده آتش ست رختی که مراست بی آن که تو بدنام شوی می کشدم ناسازتر از خوی تو…
تا میکش و جوهر دو سخنور داریم
تا میکش و جوهر دو سخنور داریم شأن دگر و شوکت دیگر داریم در میکده پیریم که میکش از ماست در معرکه تیغیم که جوهر…
ای دوست به سوی این فرومانده بیا
ای دوست به سوی این فرومانده بیا از کوچه غیر راه گردانده بیا گفتی که مرا مخوان که من مرگ توام بر گفته خویش باش…
او راست اگر هزار چیزم بخشند
او راست اگر هزار چیزم بخشند او راست اگر بهشت نیزم بخشند بر دوست فدا کنم به صد گونه نشاط جانی که به روز رستخیزم…
هر چند شبی که میهمانش کردم
هر چند شبی که میهمانش کردم بر خویش به لابه مهربانش کردم آه از دل هیچگه میاسای که من در وصل ز خویش بدگمانش کردم