رباعیات سنایی غزنوی
گر من چو تو سنگین دل و
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی کی بستهٔ آن زلف و رخ نیکومی این دل که مراست کاشکی تو منمی و آن…
کردی تو پریر آب وصل از
کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک امروز شدی ز باد سردم بیباک فردا کنم از…
عشق تو کرای شادی و غم
عشق تو کرای شادی و غم نکند عمر تو کرای سور و ماتم نکند زخم تو کرای آه و مرهم نکند چه جای کراییم کراهم…
زین پس هر چون که داردم
زین پس هر چون که داردم دوست رواست گفتار بیفتاد و خصومت برخاست آزادی و عشق چون همی باید راست بنده شدم و نهادم از…
رو گرد سراپردهٔ اسرار
رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد مردی باید زهر دو عالم شده فرد کو درد به جای آب و نان…
درد دلم از طبیب بیهوده
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس رنج تنم از حریف آسوده مپرس نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس در بوده همی نگر ز نابوده مپرس…
در خوابگه از دل شب آتش
در خوابگه از دل شب آتش بیزم چون خاکستر به روز ز آتش خیزم هر گه که کند عشق تو آتش تیزم چون شمع ز…
خواهم که به اندیشه و
خواهم که به اندیشه و یارای درست خود را به در اندازم ازین واقعه چست کز مذهب این قوم ملالم بگرفت هر یک زده دست…
چون بلبل داریم برای بازی
چون بلبل داریم برای بازی چون گل که ببوییم برون اندازی شمعم که چو برفروزیم بگدازی چنگم که ز بهر زدنم میسازی حضرت حکیم سنایی…
ترسم که دل از وصل تو خرم
ترسم که دل از وصل تو خرم نشود تا کار تو چون زلف تو درهم نشود با من به وفا عهد تو محکم نشود تا…
تا چند ز جان مستمند
تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبلهگو مباش چند اندیشی…
بیرون جهان همه درون دل
بیرون جهان همه درون دل ماست این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست زحمت همه در نهاد آب و گل ماست پیش از دل…
بخت و دل من ز من برآورد
بخت و دل من ز من برآورد دمار چون یار چنان دید ز من شد بیزار زین نادرهتر چه ماند در عالم کار زانسان بختی،…
با دل گفتم_ چگونهای،
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب من بر سر آتش و تو سر بر سر آب ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب افتاده چنین…
ای مجلس تو چو بخت نیک
ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب وین در سخنهات چو روز اندر شب خورشید سما را چو ز چرخست نسب خورشید زمینی و…
ای صورت تو سکون دلها چو
ای صورت تو سکون دلها چو خرد وی سیرت تو منزه از خصلت بد دارم ز پی عشق تو یک انده صد از بیم تو…
ای خواجه محمد ای محامد
ای خواجه محمد ای محامد سیرت ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت ز…
اول تو حدیث عشق کردی
اول تو حدیث عشق کردی آغاز اندر خور خویش کار ما را میساز ما کی گنجیم در سراپردهٔ راز لافیست به دست ما و منشور…
آنجا که سر تیغ ترا یافتن
آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست جان را سوی او به عشق بشتافتن ست زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست یک جان دادن…
افلاک به تیر عشق بتوانم
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت و آفاق به باد هجر بتوانم رفت در عشق چنان شدم که بتوانم گفت کاندر یک چشم پشه بتوانم…
از روی تو دیدهها جمالی
از روی تو دیدهها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی…
یک ذره نسیم خاک پایت
یک ذره نسیم خاک پایت بوزید زو گشت درین جهان همه حسن پدید هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید بفروخت دل و…
هر چند بسوختی به هر باب
هر چند بسوختی به هر باب مرا چون میندهد آب تو پایاب مرا زین بیش مکن به خیره در تاب مرا دریافت مرا غم تو،…
نازان و گرازان به وثاق
نازان و گرازان به وثاق آمد یار نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار جوشان و خروشانش گرفتم به کنار جوشان ز تف…
مانندهٔ باد اگر چه بیپا
مانندهٔ باد اگر چه بیپا و سریم پیوسته چو آتش ره بالا سپریم زان پیش که رخت ما سوی خاک کشند ما خاک فروشیم و…
گه در پی دین رویم و گه
گه در پی دین رویم و گه در پی کیش هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش…
گر من سر ناز هر خسی
گر من سر ناز هر خسی داشتمی معشوقه درین شهر بسی داشتمی ور بر دل خود دست رسی داشتمی در هر نفسی همنفسی داشتمی حضرت…
کاری که نه کار تست
کاری که نه کار تست ناساخته باد در کوی تو مال و ملک درباخته باد گر چهرهٔ من جز از غم تست چو زر در…
عشاق اگر دو کون پیش تو
عشاق اگر دو کون پیش تو نهند مفلس مانند و از خجالت نرهند من عاشق دلسوخته جانی دارم پیداست درین جهان به جانی چه دهند…
زین پیش به شبهای سیاه
زین پیش به شبهای سیاه شبهناک خورشید همی نمودی از عارض پاک امروز به عارضت همی گوید خاک ای روز زمانه «انعم الله مساک» حضرت…
رازی که سر زلف تو با باد
رازی که سر زلف تو با باد بگفت خود باد کجا تواند آن راز نهفت یک ره که سر زلف ترا باد بسفت بس گل…
در منزل وصل توشهای نیست
در منزل وصل توشهای نیست مرا وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا گر بگریزم ز صحبت نااهلان کمتر باشد که گوشهای نیست مرا حضرت حکیم…
در دام تو هر کس که
در دام تو هر کس که گرفتارترست در چشم تو ای جان جهان خوارترست وان دل که ترا به جان خریدار ترست ای دوست به…
خواندیم گرسنه ما ز دل
خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه…
چون آتش تیز بیقرارم بی
چون آتش تیز بیقرارم بی تو چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو بر آب همی قدم گذارم بی تو از باد بپرس تا…
تحویل کنم نام خود از
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق تا باز رهم من از بلا و سر عشق نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق عشق…
تا جان مرا بادهٔ مهرت
تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست جان و دلم از رنج غمت ناسودست گر باده به گوهر اصل شادی بودست پس چونکه ز بادهٔ تو…
بی آنکه به کس رسید پیوند
بی آنکه به کس رسید پیوند از تو آوازه به شهر در پراکند از تو کس بر دل تو نیست خداوند از تو ای فتنهٔ…
بختی نه که با دوست
بختی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از…
با خوی بد تو گر چه در
با خوی بد تو گر چه در پرخاشیم باری به غمت به گرد عالم فاشیم چون نزد تو ما ز جملهٔ اوباشیم سودای تو میپزیم…
ای مانده زمان بنده اندر
ای مانده زمان بنده اندر یادت دادست ملک ز آفرینش دادت تو عید منی به عید بینم شادت ای عید رهی عید مبارک بادت حضرت…
ای شور چو آب کامه و تلخ
ای شور چو آب کامه و تلخ چو می چون نای میان تهی و پر بند چو نی بی چربش همچون جگر و سخت چو…
ای چون هستی برده دل من
ای چون هستی برده دل من به هوس چون نیستیم غم فراق تو نه بس گر چون هستی به دستت آرم زین پس پنهان کنمت…
آنی که عدو چو برگ بیدست
آنی که عدو چو برگ بیدست از تو در حسن زمانه را نویدست از تو مه را به ضیا هنوز امیدست از تو این رسم…
آن عنبر نیم تاب در هم
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید آن نرگس پر خمار خرم نگرید روز من مستمند پر غم نگرید هان تا نرسد چشم بدی کم…
آسیمه سران بینواییم
آسیمه سران بینواییم هنوز با شهوتها و با هواییم هنوز زین هر دو پی هم بگراییم هنوز از دوست بدین سبب جداییم هنوز حضرت حکیم…
از ظلمت چون گرفته ما هم
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت از بس که شب و روز بکاهم…
هستیم ز بندگیت ما شاد ای
هستیم ز بندگیت ما شاد ای جان زیرا که شدیم از همه آزاد ای جان گر به شودی ز ما ترا نا شادی خون دل…
هر جاه ترا بلندی جوزا
هر جاه ترا بلندی جوزا باد درگاه ترا سیاست دریا باد رای تو ز روشنی فلک سیما باد خورشید سعادت تو بر بالا باد حضرت…
نامت پس ازین یارا به اسم
نامت پس ازین یارا به اسم دارم نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم چون مار سرم بکوب ارت دم دارم از سگ بترم اگر…