رباعیات الحاقی اوحدالدین کرمانی
نه مهر تو در دل حزین می گنجد
نه مهر تو در دل حزین می گنجد نه مُهر تو در هیچ نگین می گنجد جان خوانمت ارچه بیش از اینی لیکن در کالبد…
از دوست به هر رهگذری می پرسم
از دوست به هر رهگذری می پرسم وز هر که بیابم خبری می پرسم تا دشمن بدسگال واقف نشود در دل وی و من از…
آنی که سهیلی به یمن می بخشی
آنی که سهیلی به یمن می بخشی یا تازه گلی را به چمن می بخشی گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه جان تو…
چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است
چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک…
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین در کسوت پوست جلوهٔ دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا پرتو روی اوست…
گر عکس رخت زدیده بگسسته شود
گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت…
یار آمد و گفت خسته می دار دلت
یار آمد و گفت خسته می دار دلت دایم به امید بسته می دار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته…
از رنگ رخش گل به فغان می آید
از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب…
ای دل به در دوست تولّا می کن
ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن نومید مشو از در او باز نگرد در می زن…
خطی که بر آن عارض چون مه کردند
خطی که بر آن عارض چون مه کردند زان خط دل صد سوخته گمره کردند صفر دهنش با خط مشکین می گفت بر مرتبهٔ حسن…
دوش از سر پای یار با من بنشست
دوش از سر پای یار با من بنشست باز از سر دست عهدم امروز شکست نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز کان از…
گر فخر به من نمی رسد عار اینک
گر فخر به من نمی رسد عار اینک ور نور به من نمی رسد نار اینک گر خانقه و خرقه و شیخی نبود ناقوس و…
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد خون از دل ابرو چشم گردون بچکد چشمم زتو چون برید خونش بچکد شک نیست که از بریدگی…
از حال مرید شیخ اگر بی خبر است
از حال مرید شیخ اگر بی خبر است بس شیخ و مرید را در این ره خطر است شیخی که نه واقف است از حال…
آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت
آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت آواز تو بسته نیست لیکن دو سه روز طعم شکر از لب…
دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس
دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس دردی است به اتّفاق چندانک مپرس دستی که به دامن وصالت زدمی بر سر زدم از فراق چندانک مپرس اوحدالدین…
دل را خطری نیست سخن در جان است
دل را خطری نیست سخن در جان است جان افشانم که وقت جان افشان است مرد ارچه به کار خویش سرگردان است هم چارهٔ کار…
گر یک نفس از نیستی آگاه شوی
گر یک نفس از نیستی آگاه شوی بر هستی خود [به] نیستی شاه شوی تو حاضر غایبی از آن بی خبری گر غایب حاضر شوی…
ابواب ملاقات اگر مسدود است
ابواب ملاقات اگر مسدود است اسباب وصال معنوی موجود است سوگند به خالقی که او معبود است کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است…
ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح
ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح خواهم که قدمهای خیالت به صبوح بر دیده نهم ولی زتیغ مژه ام ترسم که شود پای خیالت…
در بندگیت عار بود آزادی
در بندگیت عار بود آزادی شاگردی عشق تو به از استادی با درد تو خود چه قدر دارد درمان آنجا که غمت بود چه باشد…
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
سهل است مرا بر سر خنجر بودن در پای مراد خویش بی سر بودن تو آمده ای که ملحدی را بکشی غازی چو تویی رواست…
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور بنیوش چنان که گویمت زان سان خور بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز اندک خور و گه…
از خوان زمانه نیم نانی کم گیر
از خوان زمانه نیم نانی کم گیر چون مایه بود سود و زیانی کم گیر تا کی گویی حشمت اربل مگذار ای هیچ ندیده کُرد…
ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست
ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست شکر تو به سالها کجا دانم گفت عذر تو به…
خود را به هوس مدار در پای دریغ
خود را به هوس مدار در پای دریغ ترسم که شوی غرقه به دریای دریغ فرمان برو بر دریغ مگذار جهان زان پیش که سودت…
زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست
زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست…
گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید
گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید مشک از سر زلف سیهت شاید چید بر رهگذری که خرّم آیی و روی دامن دامن گل زرهت…
امروز که یار من مرا مهمان است
امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا فرمان است نامرد بود که او نسازد با کس آن کس که بساخت…
ای زندگی من و توانم همه تو
ای زندگی من و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من…
دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است
دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش…
سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است
سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است یک دل چه بود که بوسه ای از دو لبش صد جان…
من بندهٔ آنم که دلی برباید
من بندهٔ آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان افزاید وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسی است در…