افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت

افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد غمباد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت…

ادامه مطلب

ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من

ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من وی هجر تو غایت پریشانی من من خود بروم ولیک هرگز نرود از خاک درت نشان پیشانی من…

ادامه مطلب

در عشق توام هر نفس اندوه تو بس

در عشق توام هر نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهایی که یار باید صد کس کس نیست مرا…

ادامه مطلب

روی تو که مَه را زخود افزون ننهد

روی تو که مَه را زخود افزون ننهد سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد آورد خطی به گرد وی تا خوبی از وی…

ادامه مطلب

مجروحان را دوا و مرهم تو دهی

مجروحان را دوا و مرهم تو دهی محرومان را ملک مسلّم تو دهی از تو کششی هست یقین می دانم تقصیر زکوشش است آن هم…

ادامه مطلب

آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست

آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست بر شرع وفا و سیرت راست کجاست آن چشم که عیب دیگران بیند هست چشمی که به…

ادامه مطلب

بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد

بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد بر لاله بنفشه تکیه گه خواهد کرد بر آتش رخسار تو می دانی چیست دودی که هزار جان…

ادامه مطلب

درویش چو صابری است کامش بادا

درویش چو صابری است کامش بادا مَه چاکر، خورشید غلامش بادا هر درویشی که قوت یومش باشد گر کدیه کند خرقه حرامش بادا اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

عاشق چه کند چو دل به دستش نبود

عاشق چه کند چو دل به دستش نبود مفلس چه سخا کند چو هستش نبود ای حسن تو را شرف زبازار من است بت را…

ادامه مطلب

مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود

مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود سودای تو از دل حزینم نرود من خود رفتم ولیک خونابهٔ چشم تا دامن عمر زآستینم نرود اوحدالدین…

ادامه مطلب

افسوس که دیدهٔ نکوبینت نیست

افسوس که دیدهٔ نکوبینت نیست چشمی به عیوب خوش فروبینت نیست در جملهٔ ذرّات جهان از بد و نیک او هست ولی دیدهٔ او بینت…

ادامه مطلب

بر سینه زنان از هوس و جامه دران

بر سینه زنان از هوس و جامه دران چون شیفتگان جامه به هر جا مدران رخساره به خون دیده می شوی ولیک مگذار که آلوده…

ادامه مطلب

در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست

در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست در بتکده ها صلیب و زنّارم نیست سرتاسر بازار به هیچم نخرند آخر چه متاعم که خریدارم نیست اوحدالدین…

ادامه مطلب

عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست

عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست جز عشق تو هرچه هست بیگانهٔ ماست هرگونه که هست با غمت می سازم زیرا که غمت حریف دیرینهٔ ماست…

ادامه مطلب

نقّاش رخت اگر نه یزدان بودی

نقّاش رخت اگر نه یزدان بودی استاد تو در نقش تو حیران بودی گر داغ تو ای دوست نه بر جان بودی در عشق تو…

ادامه مطلب

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت رنگ من و تو کجا برد ای ناداشت این رنگ همه هوس بود یا پنداشت او بی…

ادامه مطلب

بس کز تو دوم در به در و کوی به کوی

بس کز تو دوم در به در و کوی به کوی تاریک شدم چون شب و باریک چو موی فی الجمله به هر صفت که…

ادامه مطلب

در می نگرم زنیک و بد هیچ نیم

در می نگرم زنیک و بد هیچ نیم وز جملهٔ این داد و ستد هیچ نیم با من چو تو باشی همه خود می باشم…

ادامه مطلب

عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت

عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت داود زبور خواند کر خشم گرفت از بیشه به بازار بیامد شیری موشی به دکان پیله ور خشم…

ادامه مطلب

نه ما به سر رشته شدن بتوانیم

نه ما به سر رشته شدن بتوانیم نه رشته به دیگری سپردن دانیم هر یک به بهانه ای فرو می مانیم قصه چه کنم که…

ادامه مطلب

انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهی

انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهی تا کی باشی حریص را همچو رهی خاک در بی نیاز اگر دریابی بر تارک آرزو بنه تا برهی…

ادامه مطلب

بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار

بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار یا در کف پای تو بمالم رخسار انگار که سنگ پایمال است رخم یا دست مرا شانهٔ…

ادامه مطلب

در عشق تو دل رفت و زجان می ترسم

در عشق تو دل رفت و زجان می ترسم وز هجر و زمرگِ ناگهان می ترسم گر زار کُشی مرا نمی ترسم از آن بیزار…

ادامه مطلب

عشق تو به عالم دل آمد سرمست

عشق تو به عالم دل آمد سرمست صد جام شراب بی نیازی در دست جرعهٔ تو کلاه کفر و ایمان بربود لعل تو قبول زهد…

ادامه مطلب

هر چند که در خورد توام می دانی

هر چند که در خورد توام می دانی خون مژه پرورد توام می دانی دلسوختهٔ عشق توام می بینی ماتم زدهٔ درد توام می دانی…

ادامه مطلب

آن کس که بنا نهاد این ایوان را

آن کس که بنا نهاد این ایوان را و این طاق روان گنبد گردان را انگشت شکر در دهن کس ننهاد تا باز نکرد زهر…

ادامه مطلب

خطها که خدت را به مصاف آمده اند

خطها که خدت را به مصاف آمده اند تا ظن نبری که از گزاف آمده اند رخسار تو کعبه گشت قومی زحبش پیرا من کعبه…

ادامه مطلب

دل چون دل من غمزده نتواند بود

دل چون دل من غمزده نتواند بود صد واقعه برهم زده نتواند بود تا شربت عالم نشود خونابه قوت من ماتمزده نتواند بود اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

کامل صفتی راه فنا می پیمود

کامل صفتی راه فنا می پیمود ناگه گذری کرد به دریای وجود یک موی زهست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر…

ادامه مطلب

هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا

هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا چون دید رخ زرد و دل پر غم من کآمد اجل و…

ادامه مطلب

آن شاه که او ملک تواند بخشید

آن شاه که او ملک تواند بخشید جز اشرف دین ملک که داند بخشید شاهی که به سهو می ببخشد شهری از بهر خدا دهی…

ادامه مطلب

تا ظن نبری که من دوی می بینم

تا ظن نبری که من دوی می بینم هر لحظه فتوحی به نوی می بینم جان و دل من جمله بُوی می دانم چشم و…

ادامه مطلب

دل گرچه نه پیداست نهانش نه تویی

دل گرچه نه پیداست نهانش نه تویی گیرم که دل من است جانش نه تویی آتش چه زنی در وی، پرخون چه کنی کآخر شب…

ادامه مطلب

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده…

ادامه مطلب

هم آه من سوخته کاری بکند

هم آه من سوخته کاری بکند وین جور تو را چرخ شماری بکند در[د] دل و آب دیده و آه سحر کاری نکند این همه؟…

ادامه مطلب

[چندین مخور افسوس] که نتوان دانست

[چندین مخور افسوس] که نتوان دانست می باش به ناموس که نتوان دانست خالی شو و از سر تکلّف برخیز پای همه می بوس که…

ادامه مطلب

آنها که ندانند حقیقت زمجاز

آنها که ندانند حقیقت زمجاز مشغول نمازند به شبهای دراز من فارغ از آنم که درین خلوت راز یک لحظه نیاز به زصد سال نماز…

ادامه مطلب

تا ظن نبری که من کمت می‌بینم

تا ظن نبری که من کمت می‌بینم بی‌زحمت دیده هر دمت می‌بینم ممکن نبود که شرح آن نتوان داد آن شادی‌ها که از غمت می‌بینم…

ادامه مطلب

ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است

ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است علّت زاحد به اوحد آمد حرفی علت بگذار کاینک اوحد…

ادامه مطلب

گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم

گر بنوازی بندهٔ مقبول توَم گر ننوازی چاکر معزول توَم با ردّ و قبول تو مرا کاری نیست زیرا که به هر دو کار مشغول…

ادامه مطلب

نه مهر تو در دل حزین می گنجد

نه مهر تو در دل حزین می گنجد نه مُهر تو در هیچ نگین می گنجد جان خوانمت ارچه بیش از اینی لیکن در کالبد…

ادامه مطلب

از دوست به هر رهگذری می پرسم

از دوست به هر رهگذری می پرسم وز هر که بیابم خبری می پرسم تا دشمن بدسگال واقف نشود در دل وی و من از…

ادامه مطلب

آنی که سهیلی به یمن می بخشی

آنی که سهیلی به یمن می بخشی یا تازه گلی را به چمن می بخشی گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه جان تو…

ادامه مطلب

چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است

چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک…

ادامه مطلب

دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین

دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین در کسوت پوست جلوهٔ دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا پرتو روی اوست…

ادامه مطلب

گر عکس رخت زدیده بگسسته شود

گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت…

ادامه مطلب

یار آمد و گفت خسته می دار دلت

یار آمد و گفت خسته می دار دلت دایم به امید بسته می دار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته…

ادامه مطلب

از رنگ رخش گل به فغان می آید

از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب…

ادامه مطلب

ای دل به در دوست تولّا می کن

ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن نومید مشو از در او باز نگرد در می زن…

ادامه مطلب

خطی که بر آن عارض چون مه کردند

خطی که بر آن عارض چون مه کردند زان خط دل صد سوخته گمره کردند صفر دهنش با خط مشکین می گفت بر مرتبهٔ حسن…

ادامه مطلب