رباعیات الحاقی اوحدالدین کرمانی
از رنگ رخش گل به فغان می آید
از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب…
ای دل به در دوست تولّا می کن
ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن نومید مشو از در او باز نگرد در می زن…
خطی که بر آن عارض چون مه کردند
خطی که بر آن عارض چون مه کردند زان خط دل صد سوخته گمره کردند صفر دهنش با خط مشکین می گفت بر مرتبهٔ حسن…
دوش از سر پای یار با من بنشست
دوش از سر پای یار با من بنشست باز از سر دست عهدم امروز شکست نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز کان از…
گر فخر به من نمی رسد عار اینک
گر فخر به من نمی رسد عار اینک ور نور به من نمی رسد نار اینک گر خانقه و خرقه و شیخی نبود ناقوس و…
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد
یاد تو کنم زچشم من خون بچکد خون از دل ابرو چشم گردون بچکد چشمم زتو چون برید خونش بچکد شک نیست که از بریدگی…
از حال مرید شیخ اگر بی خبر است
از حال مرید شیخ اگر بی خبر است بس شیخ و مرید را در این ره خطر است شیخی که نه واقف است از حال…
آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت
آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت آواز تو بسته نیست لیکن دو سه روز طعم شکر از لب…
دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس
دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس دردی است به اتّفاق چندانک مپرس دستی که به دامن وصالت زدمی بر سر زدم از فراق چندانک مپرس اوحدالدین…
دل را خطری نیست سخن در جان است
دل را خطری نیست سخن در جان است جان افشانم که وقت جان افشان است مرد ارچه به کار خویش سرگردان است هم چارهٔ کار…
گر یک نفس از نیستی آگاه شوی
گر یک نفس از نیستی آگاه شوی بر هستی خود [به] نیستی شاه شوی تو حاضر غایبی از آن بی خبری گر غایب حاضر شوی…
ابواب ملاقات اگر مسدود است
ابواب ملاقات اگر مسدود است اسباب وصال معنوی موجود است سوگند به خالقی که او معبود است کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است…
ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح
ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح خواهم که قدمهای خیالت به صبوح بر دیده نهم ولی زتیغ مژه ام ترسم که شود پای خیالت…
در بندگیت عار بود آزادی
در بندگیت عار بود آزادی شاگردی عشق تو به از استادی با درد تو خود چه قدر دارد درمان آنجا که غمت بود چه باشد…
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
سهل است مرا بر سر خنجر بودن در پای مراد خویش بی سر بودن تو آمده ای که ملحدی را بکشی غازی چو تویی رواست…
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور
گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور بنیوش چنان که گویمت زان سان خور بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز اندک خور و گه…
از خوان زمانه نیم نانی کم گیر
از خوان زمانه نیم نانی کم گیر چون مایه بود سود و زیانی کم گیر تا کی گویی حشمت اربل مگذار ای هیچ ندیده کُرد…
ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست
ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست شکر تو به سالها کجا دانم گفت عذر تو به…
خود را به هوس مدار در پای دریغ
خود را به هوس مدار در پای دریغ ترسم که شوی غرقه به دریای دریغ فرمان برو بر دریغ مگذار جهان زان پیش که سودت…
زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست
زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست…
گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید
گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید مشک از سر زلف سیهت شاید چید بر رهگذری که خرّم آیی و روی دامن دامن گل زرهت…
امروز که یار من مرا مهمان است
امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا فرمان است نامرد بود که او نسازد با کس آن کس که بساخت…
ای زندگی من و توانم همه تو
ای زندگی من و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من…
دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است
دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش…
سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است
سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است یک دل چه بود که بوسه ای از دو لبش صد جان…
من بندهٔ آنم که دلی برباید
من بندهٔ آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان افزاید وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسی است در…
از صدق دل مرده جهان بین گردد
از صدق دل مرده جهان بین گردد مر صادق را کار به آیین گردد صدق اریابی به هر بهاییش بخر کان سرّ است که کفر…
با دل گفتم چو از مطر شاد نیی
با دل گفتم چو از مطر شاد نیی وز بند زمانه یک دم آزاد نیی در تجربه های دهر استادانند شاگردی کن کنون که استاد…
در خاک نگه کند چو با ما نگرد
در خاک نگه کند چو با ما نگرد از غیرت آنکه دیده بر ما فکند زان به نبود که ما کنون خاک شویم تا بو…
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر
زنهار در آن دو چشم مخمور نگر واندر لب همچو نوشش از دور نگر بر دست گرفت نور باروی چو ماه یعنی که بیا نور…
من عشق تو را به صد ملامت بکشم
من عشق تو را به صد ملامت بکشم گر آه کنم به جان غرامت بکشم گر عمر وفا کند جفاهای تو را آخر کم از…
از عشق تو جان من جنون می بیند
از عشق تو جان من جنون می بیند در سینهٔ من ازو سکون می بیند در یک حالت دو ضد آرام و جنون جان و…
با دل گفتم صحبت شاهی کم گیر
با دل گفتم صحبت شاهی کم گیر چون سر بنهاده ای کلاهی کم گیر دل گفت تو خوش باش که من آزادم کردی دیکی و…
در عالم دون دلِ کسی یافته نیست
در عالم دون دلِ کسی یافته نیست کاندر تف غم به سالها تافته نیست تا کی گویی سیه گلیم است فلان مسکین چه کند به…
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باد به دست یا رب تو بده آنچ همی باید و نیست یا…
لعلش که دو صد گنج نهانی دارد
لعلش که دو صد گنج نهانی دارد منشور بقای جاودانی دارد زان بر لب او سبزه دمیده است که او سرچشمهٔ آب زندگانی دارد اوحدالدین…
افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت
افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد غمباد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت…
ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من
ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من وی هجر تو غایت پریشانی من من خود بروم ولیک هرگز نرود از خاک درت نشان پیشانی من…
در عشق توام هر نفس اندوه تو بس
در عشق توام هر نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهایی که یار باید صد کس کس نیست مرا…
روی تو که مَه را زخود افزون ننهد
روی تو که مَه را زخود افزون ننهد سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد آورد خطی به گرد وی تا خوبی از وی…
مجروحان را دوا و مرهم تو دهی
مجروحان را دوا و مرهم تو دهی محرومان را ملک مسلّم تو دهی از تو کششی هست یقین می دانم تقصیر زکوشش است آن هم…
آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست
آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست بر شرع وفا و سیرت راست کجاست آن چشم که عیب دیگران بیند هست چشمی که به…
بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد
بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد بر لاله بنفشه تکیه گه خواهد کرد بر آتش رخسار تو می دانی چیست دودی که هزار جان…
درویش چو صابری است کامش بادا
درویش چو صابری است کامش بادا مَه چاکر، خورشید غلامش بادا هر درویشی که قوت یومش باشد گر کدیه کند خرقه حرامش بادا اوحدالدین کرمانی
عاشق چه کند چو دل به دستش نبود
عاشق چه کند چو دل به دستش نبود مفلس چه سخا کند چو هستش نبود ای حسن تو را شرف زبازار من است بت را…
مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود
مِهر تو چو مُهر از نگینم نرود سودای تو از دل حزینم نرود من خود رفتم ولیک خونابهٔ چشم تا دامن عمر زآستینم نرود اوحدالدین…
افسوس که دیدهٔ نکوبینت نیست
افسوس که دیدهٔ نکوبینت نیست چشمی به عیوب خوش فروبینت نیست در جملهٔ ذرّات جهان از بد و نیک او هست ولی دیدهٔ او بینت…
بر سینه زنان از هوس و جامه دران
بر سینه زنان از هوس و جامه دران چون شیفتگان جامه به هر جا مدران رخساره به خون دیده می شوی ولیک مگذار که آلوده…
در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست
در مدرسه ها مایهٔ گفتارم نیست در بتکده ها صلیب و زنّارم نیست سرتاسر بازار به هیچم نخرند آخر چه متاعم که خریدارم نیست اوحدالدین…
عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست
عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست جز عشق تو هرچه هست بیگانهٔ ماست هرگونه که هست با غمت می سازم زیرا که غمت حریف دیرینهٔ ماست…