رباعیات – ابوسعید ابوالخیر
یا گردن روزگار را زنجیری
یا گردن روزگار را زنجیری یا سرکشی زمانه را تدبیری این زاغوشان بسی پریدند بلند سنگی چوبی گزی خدنگی تیری “ابوسعید ابوالخیر رح”
ابریست که خون دیده بارد
ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاق ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و زدین…
از دیدهٔ سنگ خون چکاند
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من…
از هر چه نه از بهر تو
از هر چه نه از بهر تو کردم توبه ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه و آن نیز که بعد ازین برای…
الله تویی وز دلم آگاه
الله تویی وز دلم آگاه تویی درمانده منم دلیل هر راه تویی گر مورچهای دم زند اندر تک چاه آگه ز دم مورچه در چاه…
آن کس که زروی علم و دین
آن کس که زروی علم و دین اهل بود داند که جواب شبهه بس سهل بود علم ازلی علت عصیان بودن پیش حکما ز غایت…
اندر همه دشت خاوران گر
اندر همه دشت خاوران گر خاریست آغشته به خون عاشق افگاریست هر جا که پریرخی و گلرخساریست ما را همه در خورست مشکل کاریست “ابوسعید…
آورد صبا گلی ز گلزار
آورد صبا گلی ز گلزار امید یا روح قدس شهپری افگند سفید یا کرد صبا شق ورقی از خورشید یا نامهٔ یارست که آورد نوید…
ای پشت تو گرم کرده سنجاب
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو…
ای در تو عیانها و نهانها
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقینها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد کانجا که تویی بود…
ای دوست ای دوست ای دوست
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت…
ای شمع چو ابر گریه و
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن وی آه جگر سوز سپهداری کن چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل دندان بجگر نه و…
ای کاش مرا به نفت
ای کاش مرا به نفت آلایندی آتش بزدندی و نبخشایندی در چشم عزیز من نمک سایندی وز دوست جدا شدن نفرمایندی “ابوسعید ابوالخیر رح”
این عمر به ابر نوبهاران
این عمر به ابر نوبهاران ماند این دیده به سیل کوهساران ماند ای دوست چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند…
بحریست نه کاهنده نه
بحریست نه کاهنده نه افزاینده امواج برو رونده و آینده عالم چو عبارت از همین امواجست نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده “ابوسعید ابوالخیر…
بگشود نگار من نقاب از
بگشود نگار من نقاب از طرفی برداشت سفیده دم حجاب از طرفی گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید ماه از طرفی و آفتاب…
پیوسته مرا ز خالق جسم و
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض حقا که همین بود و همینست غرض کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز فارغ بینم همیشه ز…
تا زلف تو شاه گشت و
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت افکند دلم برابر تخت تو رخت روزی بینی مرا شده کشتهٔ بخت حلقم شده در حلقهٔ…
جان و دل من فدای خاک در
جان و دل من فدای خاک در تو گر فرمایی بدیده آیم بر تو وصلت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هر که…
چندت گفتم که دیده بردوز
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل در راه بلا فتنه میندوز ای دل اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل تن درده و…
حورا به نظارهٔ نگارم صف
حورا به نظارهٔ نگارم صف زد رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد ابدال زبیم چنگ…
دارم گنهان ز قطره باران
دارم گنهان ز قطره باران بیش از شرم گنه فگندهام سر در پیش آواز آید که سهل باشد درویش تو در خور خود کنی و…
در خواب جمال یار خود
در خواب جمال یار خود میدیدم وز باغ وصال او گلی میچیدم مرغ سحری زخواب بیدارم کرد ای کاش که بیدار نمیگردیدم “ابوسعید ابوالخیر رح”
در عشق تو ای نگار پر
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ شد دست زکار و ماند پا از رفتار این…
در هجرانم قرار میباید و
در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرمایهٔ روزگار میباید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست “ابوسعید…
دل از نظر تو جاودانی
دل از نظر تو جاودانی گردد غم با الم تو شادمانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…
دنیا به مثل چو کوزهٔ
دنیا به مثل چو کوزهٔ زرین است گه آب در او تلخ و گهی شیرین است تو غره مشو که عمر من چندین است کاین…
دی طفلک خاک بیز غربال
دی طفلک خاک بیز غربال بدست میزد بدو دست و روی خود را میخست میگفت به هایهای کافسوس و دریغ دانگی بنیافتیم و غربال شکست…
روزی که چراغ عمر خاموش
روزی که چراغ عمر خاموش شود در بستر مرگ عقل مدهوش شود با بی دردان مکن خدایا حشرم ترسم که محبتم فراموش شود “ابوسعید ابوالخیر…
سبزی بهشت و نوبهار از تو
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند آنجا که به خلد یادگار از تو برند در چینستان نقش و نگار از تو برند ایران همه…
شاهیطلبی برو گدای همه
شاهیطلبی برو گدای همه باش بیگانه زخویش و آشنای همه باش خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند دست همه گیر و خاک پای…
عاشق به یقین دان که
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق دل و عقل و تن و جان نبود هر…
عشقست که شیر نر زبون آید
عشقست که شیر نر زبون آید ازو از هر چه گمان بری فزون آید ازو گه دشمنیی کند که مهر افزاید گه دوستیی که بوی…
عیبم مکن ای خواجه اگر می
عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم در عاشقی و باده پرستی کوشم تا هشیارم نشسته با اغیارم چون بیهوشم به یار هم آغوشم “ابوسعید…
گر با غم عشق سازگار آید
گر با غم عشق سازگار آید دل بر مرکب آرزو سوار آید دل گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه…
گر زانکه هزار کعبه آزاد
گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی گر بنده کنی ز لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آباد…
گر غره به عمری به تبی
گر غره به عمری به تبی برخیزد وین روز جوانی به شبی برخیزد بیداد مکن که مردم آزاری تو در زیر لبی به یا ربی…
گفتی که منم ماه نشابور
گفتی که منم ماه نشابور سرا ای ماه نشابور نشابور ترا آن تو ترا و آن ما نیز ترا با ما بنگویی که خصومت ز…
ما درویشان نشسته در تنگ
ما درویشان نشسته در تنگ دره گه قرص جوین خوریم و گه گشت بره پیران کهن دانند میران سره هر کس که بما بد نگره…
مردان رهش میل به هستی
مردان رهش میل به هستی نکنند خودبینی و خویشتن پرستی نکنند آنجا که مجردان حق می نوشند خم خانه تهی کنند و مستی نکنند “ابوسعید…
من کیستم آتش به دل
من کیستم آتش به دل افروختهای وز خرمن دهر دیده بر دوختهای در راه وفا چو سنگ و آتش گردم شاید که رسم به صبحت…
نه کس که زجور دهر افسرده
نه کس که زجور دهر افسرده نبود نی گل که درین زمانه پژمرده نبود آنرا که بیامدست زیبا آمد دانی که بیامده چو آورده نبود…
هر در که ز بحر اشکم افتد
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار در رشتهٔ جان خود کشم گوهروار گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار یعنی که…
هیهات که باز بوی می
هیهات که باز بوی می میشنوم آوازهٔ های و هوی و هی میشنوم از گوش دلم سر الهی هر دم حق میگوید ولی ز نی…
یا رب تو زمانه را دلیلی
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست فرعون صفتان همه زبردست شدند موسی و عصا و رود نیلی بفرست “ابوسعید…
یادت کنم ار شاد و اگر
یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم نامت برم ار خیزم اگر بنشینم با یاد تو خو کردهام ای دوست چنانک در هرچه نظر کنم…
از اهل زمانه عار میباید
از اهل زمانه عار میباید داشت وز صحبتشان کنار میباید داشت از پیش کسی کار کسی نگشاید امید به کردگار میباید داشت “ابوسعید ابوالخیر رح”
از زهد اگر مدد دهی ایمان
از زهد اگر مدد دهی ایمان را مرتاض کنی به ترک دینی جان را ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک نزدیک خرد زهد نخوانند آن…
از هستی خویش تا پشیمان
از هستی خویش تا پشیمان نشوی سر حلقهٔ عارفان و مستان نشوی تا در نظر خلق نگردی کافر در مذهب عاشقان مسلمان نشوی “ابوسعید ابوالخیر…
الله، به فریاد من بی کس
الله، به فریاد من بی کس رس فضل و کرمت یار من بی کس بس هر کس به کسی و حضرتی مینازد جز حضرت تو…