تک بیت ها – صائب تبریزی
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد
بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهٔ بازیچهٔ تقدیرها
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم
بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست
پیشی قافلهٔ ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را
تو فکر نامهٔ خود کن که میپرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهٔ تاک
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ که در فضای زمین، گوشهٔ فراغ نماند
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم
چو عکس چهره خود در پیاله میبینم خزان در آینه برگ لاله میبینم
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است پروای باد نیست چراغ مزار را
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز
حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم
خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد
خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او
در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم
در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم
درین ریاض من آن شبنم گرانجانم که در خزان به شکر خواب نو بهار روم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت
دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
دوستان آینهٔ صورت احوال همند
دوستان آینهٔ صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق
ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق همرقص نیستی شو و دست شرار گیر
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست
سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمیشود به شنیدن فسانهام
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود
شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند
شکر توام ز تیغ زبان موج میزند چون آب اگر چه خون مرا نوش کردهای
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است
شیرازهٔ طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهٔ مستانه بوده است
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ