البهاریات اوحدالدین کرمانی
در راه میان رهروان فرق بود
در راه میان رهروان فرق بود چرخی که به افراط زنی زرق بود پیران جهان جمله بر این متفق اند حالت باشد ولیک چون برق…
شد زنده زمین مرده از لطف بهار
شد زنده زمین مرده از لطف بهار وقت طرب است ساقیا باده بیار فصل گل و وصل یار و عاشق هشیار حیفی باشد عظیم یا…
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی
هان تا تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به…
از جهل بود زیره به کرمان بردن
از جهل بود زیره به کرمان بردن یا قطره به نزد آب عمّان بردن لکن چو مروّت است فرمود خرد پای ملخی نزد سلیمان بردن…
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو
بی روی تو دل کیست چه کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو می گرید تا خاک شود وز گل او…
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است
در عالم عشق عقیل کُل مدهوش است جان بر در او چو غاشیه بر دوش است از سرّ سماع آن کسی باخبر است کاو را…
شمعی که مبارز است و تمکین دارد
شمعی که مبارز است و تمکین دارد بر پشت لگن زچابکی زین دارد گفتم که چرا زرد رخی؟ گفت مرا فرهاد دلم فراق شیرین دارد…
هر کاو زخری سبزک آید خورشش
هر کاو زخری سبزک آید خورشش بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش آن کس که همی می هلد و سبزه خورد بر گردن من خون…
از کار برفته چونک با کار شوی
از کار برفته چونک با کار شوی از هر چه تو کرده ای تو بیدار شوی امروز تو خفته ای از آنی فارغ فردات کند…
بوی دم عشق از نفس نی بشنو
بوی دم عشق از نفس نی بشنو وانگه صفت عالم لاشی بشنو اسرار وجود خویش در پردهٔ راز چون دف همه گوش باش و از…
در رقص بتم چو آستین تر می کرد
در رقص بتم چو آستین تر می کرد صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد می آمد و آرزویش در پا می ریخت می…
عقّال به جز پیروی دل نکنند
عقّال به جز پیروی دل نکنند در عشق به کوی طبع منزل نکنند آنها که سماع را حقیقت دانند عیش خوش را به هزل باطل…
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید
نی نکتهٔ عشق را زجان می گوید سرّی است که بی کام و زبان می گوید در روز الست قطره ای نوشیده است این جمله…
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین…
بشنو که نی اسرار نهان می گوید
بشنو که نی اسرار نهان می گوید سوزی که بود درون جان می گوید شد جمله دهان و راز دل می گوید از نی بشنو…
در عشق زدیده اشک باید سفتن
در عشق زدیده اشک باید سفتن دل را زغبار نفس باید رُفتن در رقص به قوّال کسی گوید بیت کاو معنی حرف بیت داند گفتن…
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد
عشقت به بهانه ای به سر شاید برد وین دل نه به دانه ای به سر شاید برد معذورم اگر سماع می دارم دوست کاین…
هر صاحب دل که او بر آلت باشد
هر صاحب دل که او بر آلت باشد از دم زدن خویش ملالت باشد حالت اثری است از طمأنینهٔ دل تا ظن نبری که رقص…
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی
ای خواجه اگرتو نوش لبها بینی آشفته بسی خواب که شبها بینی اندر سحری که راز دلها گویند تو خفته مباش تا عجبها بینی اوحدالدین…
بوی دم جان از دم نی می شنوم
بوی دم جان از دم نی می شنوم از صحبت بی نکتهٔ وی می شنوم آن نکته که قوت جان بی جانان است بی زحمت…
در مجمع عشق او صلایی باید
در مجمع عشق او صلایی باید وین درد مرا ازو دوایی باید رقص ارچه که عادت است این طایفه را لکن به جز از رقص…
گفتم که منم گفت بکن استغفار
گفتم که منم گفت بکن استغفار گفتم نه منم گفت که شکرانه بیار گفتم که من از وجود خود بیزارم گفتا که همه منم تو…
هرگه که مرا سوی تو آهنگ بود
هرگه که مرا سوی تو آهنگ بود آنجا چه ثبات و عقل و فرهنگ بود گویی به سماع برنخیزد کامل کامل نبود چنین کسی سنگ…