هرات تمدن‌ساز

هرات تمدن‌ساز
———-
بر سرانگشتان طبعم واژگان موم است
سیر پرواز خیالم تا فراسوی فراسوهاست
جرأت اندیشه‌ام پهنا و اوجِ بی‌کران دارد
می‌سرایم یک غزل مستانه در آنی
اینک آن طبعِ غزل‌پرداز،
تب کرده است
خسته و رنجور،
می‌کشد بار گران درد و اندوه هری بر دوش
اشک و آه ناله‌ی خاموش
واژگان را برنمی‌تابد
خاره اند‌ و خار.
بال پروازِ تخیّل جز وبالی نیست
جرأتِ اندیشه چون دیجور شد تاریک
روح من در «زنده‌جانِ» زنده در گور است
هم‌نوایی می‌کند با خسته‌گانِ خفته در آوار:
ما که از تب‌لرزه‌ی بی‌چاره‌گی بیمار بودیم
خسته و اوگار بودیم
بادهای سرد پاییزی و سرمای زمستان،
تف‌بادی گرم و سوزانِ تموز و تشنگی در ساحل خشکِ هریرود
مرگ را در خانه و بر خوان مان گسترده بود
زندگی بی‌پرده بود؛
بی‌پرده تلخ
مرگ را با صد هزاران چهره می‌دیدیم هردم
ناگهان از گوشه‌ی آوار
با صدای خسته و ‌ناشاد
گوهرشاد
بر کنارِ کودکانِ از نفس افتاده بنشست
خیره شد بر مادری کو‌ کودکش را شیر می‌داد
پیکرش درهم‌شکسته
خاک و خون از چار سو جاری
روح من با بی‌قراری
چیغ زد با سوگواری
ای زمین ای انتحاری!
با عصای آهنینش بر زمین بنوشت گوهرشاد:
این هریوای من است
شهر زیبای من است
جنگ و دهشت
لرزه و‌ پس‌لرزه و سیل و وبا بسیار دیده
گوهر این خطّه فرهنگ است
عشق را آوا و آهنگ است
پای‌بستش در دلِ سنگ است
در هراتِ آسمان‌آبی
تابش عشق است بی‌تابی
با تب و تابِ تمدن‌ساز برخیزد هراتِ من
های ای روحِ برآشفته!
روستای «سبچه» را بنگر
با سه بچه خطّه‌ی مرگ‌آفرین شد شهر.
***
می‌نوازم در دل شب با سه‌تارِ زندگی‌پرور:
این هریوای من است
شهر زیبای من است
جنگ و دهشت
لرزه و‌ پس‌لرزه و سیل و وبا بسیار دیده
گوهر این خطّه فرهنگ است
عشق را آوا و آهنگ است
پای‌بستش در دلِ سنگ است
در هراتِ آسمان‌آبی
تابش عشق است بی‌تابی
با تب و تابِ تمدن‌ساز برخیزد هراتِ من.
عبدالغفور آرزو
آلمان
۲۱/ ۷/ ۱۴۰۲ خورشیدی
۱۳ اکتبر ۲۰۲۳م
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *