دوش اندر بزم وصل یار بودم تا به روز

دوش اندر بزم وصل یار بودم تا به روز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا به روز
بی‌رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم‌نشین با آن گل بی‌خار بودم تا به روز
گه‌گهی در خواب مستی بی‌خود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا به روز
با خیال چشم مخمورش چو رند می‌پرست
یک دو دم مست و دمی هشیار بودم تا به روز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی‌دل و دلدار بودم تا به روز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا به روز
بی‌اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا به روز
اسیری لاهیجی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *