هست کحل بصر از خاک ره او هوسم

هست کحل بصر از خاک ره او هوسم
لیک ترسم که شوم خاک و بگردش نرسم
با تو چون در سخن آیم؟ که ترا چون بینم
آتش شوق تو در سینه بسوزد نفسم
شمع من چون تو بخلوتگه عشرت باشی
بادرا ره نبود سوی تو من خود چه کسم
سوی آن گل ببر ای باد صبا جان مرا
به زمین بوس که من مرغ اسیر قفسم
تو اگر یاری اگر دشمن جان اهلی را
او بجای تو کسش نیست بجان تو قسم
اهلی شیرازی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *