در دلم بگذشت و چشمم اشک بی‌تابانه ریخت

در دلم بگذشت و چشمم اشک بی‌تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحهٔ صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *