منصور عسجدی مروزی
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره بگشایم ازین کار فرو بسته گره ترکی بخرم که هر که بیند گوید ای خاک تو از خون…
باران قطره قطره همی بارم ابروار
باران قطره قطره همی بارم ابروار هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل ز آن خیره…
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر از بیم بیفکند ز کفها شم شیر یارب که بمردی و تهور مثلش در معرکه با تیغ گزارد شم…
ستبره بدند عاشقان بساق و میان
ستبره بدند عاشقان بساق و میان بلای گیسوی دوشیزگان به بش دیزه؟
همان که بودی ازین پیش شاد گونه من
همان که بودی ازین پیش شاد گونه من کنون شدست دواج تو ای بدولی فاش
با سرشگ سخای او کس را
با سرشگ سخای او کس را ننماید بزرگ رود فرب یاد کرد از لطیف طبعش بحر گشت پر در و عنبر اشهب باگران حلمش آشنا…
تا مشک سیاه من سمن پوشیدست
تا مشک سیاه من سمن پوشیدست خون جگرم بدیده بر جوشیدست شیری که بکودکی لبم نوشیدست اکنون ز بناگوشم بر زوشیدست
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب چو شیر صافی، پستانش بوده از پاشنگ
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران
کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه
کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست
بامید قبولت بکر فکرم
بامید قبولت بکر فکرم چو بهر یوسف مصری زلیخا بانواع نفایس خویشتن را بسان نوعروسی کرده آسا کسی کز خدمتت دوری کند هیچ برو دشمن…
خواجه بزرگست و مال دارد و نعمت
خواجه بزرگست و مال دارد و نعمت نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام بخلش آنجا رسیده است که نگذاشت شوخ بگرمابه بان…
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم کاین قافیه تنگ، مرا نیک بپیخست
همی دوم بجهان اندر، از پی روزی
همی دوم بجهان اندر، از پی روزی دو پای پر شغه و مانده، با دل بریان
ای گشته خجل آبحیات از دهنت
ای گشته خجل آبحیات از دهنت سرو از قد و ماه از رخ و سیم از ذقنت صاحب نظری کجاست تا درنگرد صد یوسف مصر…
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو تا مرد پیری بپیش او مرد سیصد کلوک هر که موک مردمان جوید بشو گو خط دو…
در تو دل خسته نظری تیز نکرد
در تو دل خسته نظری تیز نکرد کز دیده هزار گونه خونریز نکرد پرهیز کن از دود دلی، کز غم تو خون گشت وز دوستیت…
سبحان اله درین جوانی و هوس
سبحان اله درین جوانی و هوس روز و شبم اندیشه همین بودی بس کاندر پیری ز من بباید کس را خود پیر شدم مرا ببایست…
ما در غم خویش غمگسار خویشیم
ما در غم خویش غمگسار خویشیم محنت زدگان روزگار خویشیم سرگشته و شوریده کار خویشیم صیاد نه ایم و هم شکار خویشیم
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان کز…
بخد و آن لب و دندانش بنگر
بخد و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب یکی همچون پری در اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب
جان مرا غمت هدف حادثات کرد
جان مرا غمت هدف حادثات کرد تا عشق سوی من نظر التفات کرد حال مرا و زلف پریشان خویش را در راه عاشقی رقم مشکلات…
در جسم پیاله جان روانست روان
در جسم پیاله جان روانست روان در روح بجسم آن روانست روان در آب فسرده آتش سیال است در درج بلور لعل کانست روان
گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم
گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم زد دست بر کمربند، بگسست او پرنداخ
از شرب مدام و لاف مشرب توبه
از شرب مدام و لاف مشرب توبه وز عشق بتان سیم غبغب توبه دل در هوس شراب و بر لب توبه زین توبهٔ نادرست یارب…
بدان رسید که بر ما بزنده بودن ما
بدان رسید که بر ما بزنده بودن ما خدای وار همی منتی نهد هر خس
دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب
دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب انعام عام او بجهان همچنان رسد کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن صیت سخای او…
قوی قلعه او که خاکش به پاکی
قوی قلعه او که خاکش به پاکی چو قلعی ولیکن از او عاجز آذر پر از زرکانی و تیغ یمانی پر از شیر جنگی و…
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم گژ بینی و کفته شده دندان
یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی اژدهای دمنده چو بادی یکی در نخیزی خزنده چو ماری اگر ماری و گژدمی بود طبعش بصراش چون مار کردند ماری
برخیز و برافروز هلا قبله زردشت
برخیز و برافروز هلا قبله زردشت بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت بس کس گرویدند بزردشت، کنون باز ناکام کند روی سوی قبله زردشت…
جلب کشی و همه خان و مانت پر جلب است
جلب کشی و همه خان و مانت پر جلب است بدی جلب کش و کرده بکودکی جلبی
صبح است و صبا مشکفشان میگذرد
صبح است و صبا مشکفشان میگذرد دریاب که از کوی فلان میگذرد برخیز چه خسبی که جهان میگذرد بویی بستان که کاروان میگذرد
گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی
گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمنم گفتا تو نیز هم…
اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ
اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهنست ولیکن نه چون تبر کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک وز بهر خیر…
جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ
جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن خرید، بیکمشت سیم ماخ
در دور تو عقل کل کنشتی گردد
در دور تو عقل کل کنشتی گردد حسن ابدی شهره بزشتی گردد خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق پیرایه حوران بهشتی گردد
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن من کرده پیش جوزا، وز پس…
اگر چه دیده افعی بخاصیت بجهد
اگر چه دیده افعی بخاصیت بجهد بدانگهی که زمرد بدو بری بفراز من این ندیدم، دیدم که خواجه دست بداشت برابر دل من بترکید چشم…