آشفته ما، و گردشِ ایام به کامِ تو!

آشفته ما، و گردشِ ایام به کامِ تو!
بالِ همایِ بخت و سعادت به بامِ تو!

تاریک و روزگار زده، روز هایِ ما
جشن و سرور و کام روایی به شامِ تو!

ما جان کنیم تا که نمیریم ز فاقه گی
آهویِ دشت و کبکِ بیابان به دامِ تو!

شب ها گرسنه گانِ زمین خاک میخورند
بازارِ پر تنعمِ دوران به نامِ تو!

هر کوی ضجه سارِ یتیمانِ جنگ ها
گردون هماره چرخ زند بر دوامِ تو!

خونِ افق که خونِ پگاهیست، دیرشد
مانده به رویِ خنجرِ اندر نیامِ تو!

ای شامِ دیو طلعتِ بلعنده روشنی
نعشِ شمع و چراغ نگون در کنامِ تو!

این بویِ خون چرا نرسد از دلِ وطن
یک دم از این گرانه به قربِ مشامِ تو!

تا بنگری چه فاجعه جاریست اینچنین
در دارِ خوف، منظرِ دارالزمامِ تو!

از کوچه هاو سنگرِ خونین نمی رسد
بانگِ درایِ:” آمده فصلِ ختامِ تو!”

یا ما چنین به دامِ تباهی تبه شویم
در شامِ خونریزِ شبیخون مدامِ تو!

ما پخته پخته در شبِ خونبار سوختیم
پندارِ توست:” جمله همانیم خامِ تو!”

پنداری گر که جمله زبونیم و سوخته
یا جمله بندِ خیره سری، بند وامِ تو

یا فکر می کنی که همیشه ست بر زمین
بردوشِ ما ادامهٔ نظم و نظامِ تو

یا فکر می کنی که قضا و قدر همیش
ایستاده پر شکیب برایِ سلامِ تو

یا فکر کرده ای که تفقد گرفته ایم
با این فجیعه هایِ تراژیک درامِ تو

یا می رسد ز تُنگِ خراباتِ خلق ها
هی دمبدم شرابِ سعادت به جامِ تو

اینگونه نیست! خنده کند چرخِ روزگار
بر سست مایه گیِ غریبِ مرامِ تو!

تومارِ شب اگر چه درازی کند، شبی
سردی فتد به دیگِ سرای و حمامِ تو

آنگاه بر جریدهٔ عالم رقم زنند
فصلی برایِ عبرتِ عالم، تمامِ تو

محمد اسحق فایز

۱۶ دلو ۱۳۹۹
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *