برخیز و در هوایِ گوارا، نفس بکش!

برخیز و در هوایِ گوارا، نفس بکش!
خود را برایِ زنده گییت، از قفس بکش!

از کاروانِ عشق چه پس مانده ای، هلا!
از نایِ بغض پرورت آخر، جرس بکش!

معمارِ کاخِ هستیِ خود شو، بخیز زود
پا از گلیمِ فکرتِ خام و عبث بکش!

با وهم و خواب ها، ز گدایی نمی رهی
از چنگِ انفعال، خود از دست رس بکش!

تا کی نشسته ای به بیابانِ خشکِ ذهن
گوهر درون! قناعتت از خار و خس بکش!

بیگانه گفت:”خانهٔ خود را تباه کن!”
بیدار شو و پای از این کار، پس بکش!

این خانه، بختِ آتیهٔ نسل هایِ ماست
آدم شو و وجاهتت از هیچ کس، بکش!

از آتش و گلوله سرانجامِ خوش نماند!
نشنیده ای مگر به سرت عقل و هُش نماند!؟

آیینه هایِ کوچهٔ الفت سیاه شد
رویایِ کودکانه به هر سو تباه شد!

کودک گرسنه ماند و به هرجا برهنه شد
قحطی فتاد و ماهی دریا برهنه شد!

آوازهٔ تباهیِ ما هرکجا رسید-
– بر رویِ نامِ نامیِ ما خطِ رد کشید!

اکنون، برایِ شوکتِ فردا چه مانده است!؟
جز باغِ لچ و سوخته صحرا، چه مانده است!؟

تفسیرِ زنده گانیِ ما را که سبز بود
زین تیره گی گزاره و معنا چه مانده است!؟

زین بیشه هایِ سبز بنِ کوه تا به کوه
جز خار و سنگ و دامنِ رسوا چه مانده است!؟

در خانه خانه ای که سزاوارِ مهر بود
جز مخته گوی و ناله و نجوا چه مانده است!؟

بر آشیانِ الفتِ آن مردمانِ شاد
حالا بجز فجیعه و دعوا چه مانده است!؟

بر ذهنِ پر ملاطفتِ زنده گیی ما
از الفت وگذشت و م…دارا چه مانده است!؟

آتش چو سوخت خانه و رویایِ کودکی
بنگر برایِ “عصمت” و “سارا” چه مانده است!؟

حتی برایِ خیلِ کبوتر به چاه و بام
جز آشیانِ ریخته، برپا چه مانده است!؟

وقتی تباه گشته بر و بومِ این دیار
در چشمِ خفته، خوابِ تماشا چه مانده است!؟

ما را که خوش به رامشِ این خانه بوده ایم
بنما که غیرِ غصه و سودا چه مانده است!؟

با این همه به طبلِ شقاوت چه می زنی؟
هرسو صلایِ جنگ و بغاوت چه می زنی؟

آیا شود که فهمِ معما کنی، گهی!؟
خود را به نامِ خویش مسما کنی، گهی!؟

تعبیرِ درد و رنجم از امروز، روشن است
این سینه چون چراغِ پیه سوز، روشن است!

حتا حصارِ نای که تاریخِ درد داشت
از هوشِ روزگارِ ره آموز، روشن است!

خواند برایِ من:”… که پِگه زین شبِ سیه
درخونِ هر سپیدهٔ پیروز، روشن است!

تا بر کشد جگر ز برِ دیوِ روزگار
تا بر کشد به زجر از او دود از دمار!”

فردا مدام به دامِ تحجر نمانده به
خورشید، نور و دامنه هرسو کشانده به!

در من شعورِ آبیِ ایمان که بر شکفت
در ازدحامِ شومِ شبیخونِ رفته گفت:

-[ ما از افق طلیعهٔ امید، می کشیم
خطِ سیه به باورِ نومید، می کشیم!

هان ای تکاوران! به سیاهی لگد زنید!
بر یاورانِ دیوِ تباهی، لگد زنید!

پس هر نفس، شکستنِ زنجیر یاد باد!
بر پرچمِ شما خط و تصویرِ داد باد!

پیکارِ تان به ساختنِ فردا ستودنیست
این روزنه بسویِ افق ها کشودنیست!]

محمد اسحق فایز

۲۸ دلو ۱۳۹۹
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *