مرا از من برون آور، دریدَستَم پلنگِ خود

مرا از من برون آور، دریدَستَم پلنگِ خود
سرم شد سالها گرمست، بی پروا به جنگِ خود

اگر چه نوبهاری داشتم، در وحشتِ توفان
– امیدِ غنچه گی پژمرد میانِ بوی و رنگِ خود

سکوتِ تلخِ من توفان گرفت و داد بربادم
چه داشتم تا ببخشم موجِ دریایِ نهنگِ خود؟

به زخمِ زنده گی بسیار مُردم — زنده گی کردم
چنانِ شمع گریان تا شدم، سوختم ز ننگِ خود

درایِ کاروانِ شعرِ بیداری، در این دفتر
همیشه می کُند تفسیرِ زیستن، دنگ دنگِ خود

بسوز ایمانِ خاموشِ مرا با نامسلمانی
و سبزِ خط و خالم ساز هندو! با گرنگِ خود

میانِ آینه چون راویی سازم روایت ها
به پیشِ رویِ تو افسانه می خوانم ز زنگِ خود

تُنُک خوابی ندارد لذتی، ای چشم آهوها
همان به بشکنم این تُنگِ معنا را به سنگِ خود

محمد اسحق فایز

۹ دلو ۱۳۹۹
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *